تنگسیر_صادق چوبک

...

آخه این چه شهریه؟حاکمش دزده!وکیلش دزده!سیدش دزده!پ مو حقمو از کی بگیرم؟...

 

تنگسیر_ صادق چوبک


وسط رمان‌تنگسیر گیر کردم!نه راه پس دارم نه راه پیش ...شاید بهتر باشه بهش بگیم داستان بلند .چون تفاوت رمان و داستان بلند فارغ از تعداد کلمات که اینجا تقریبا با رمان برابره؛وجود چندین پیرنگ و روایت های متعدد توی یه روایت کلی ه...چیزی که اینجا من تا اینجای داستان دیدم ما شاهد یه شخصیتیم که داره راه خودشو میره ...و روایت های متعدد و پی رنگ های متعدد نداره...شخصیتا جز خود زایر محمد زیاد بهشون پرداخته نشده که اینم یکی از ویژگی های داستان بلنده...داستان از این قراره که "زایر محمد"یکی از پهلوونای یار رییسعلی توی تنگستان حالا به جایی رسیده که یه سری آدم حقشو خوردن...پولشو خوردن!و میخواد بره پولشو ازشون پس بگیره...خودش میگه پول چرک‌کف دسته و میخوام برم حیثیت و ابرویی که انگار‌مسخره دست بقیه شده رو برگردونم...

خلاصه هر چی هست!زن و بچه رو ول میکنه و میره...


پ.ن:جدای از مردونه بودن نثر که یه‌کم واسه من سخت بود از اول ارتباط باهاش ...فضا سازیا و توصیف آقای چوبک بی نظییییره...یه جوری گرما رو توصیف میکنه که‌توی بهار حس‌میکنی‌ تا وقتی این‌کتاب توی دستته در حال پختن و سوختنی...بسیار‌ واقع گرایانه است و آدم با سبک حرف زدن و لهجه حفظ شده توی دیالوگا حس خوبی برقرار میکنه ...اما یه وقتایی سخت میشه خوندن لهجه ها ...

با همه خوبیاش ...و اینکه با این پیشفزص که بناست کتاب بره جزء بهترینای توی ذهنم...باید بگم نرفت...اما دارم لذت میبرم...رمان روونیه!

...

پ.ن۲:فضا زیادی فرهنگی شد...ولی من در حال حاضر کتاب رمانمو بستم و به کلاس ساعت دو فکر میکنم!ممکنه سوال واستون پیش بیاد که تو میگی دیره!وقت کمه فلان!رمان خوندنت چیه؟در پاسخ باید بگم که ماه رمضون و قبل افطار درس تو مغزم نمیره و وقتی میخوام بگذره زودتر ...رمانایی که یه سال هی لیستشونو واسه ماه رمضون طراحی کردم میخونم تا گذر زمان رو حس‌ نکنم!

۲

سال بلوا_عباس معروفی

 

...

گفتم چی شد؟بالخره برادرهات را پیدا نکردی؟

_حالا دیگه دنبال برادرام نمیگردم.

_پس دنبال کی میگردی؟

_خودم

_مگر کجایی؟

_توی دستهای تو.لای موهای تو،کارم ساخته شده!...

 

سال بلوا_عباس معروفی


« گفتم آب، و ساعت لنگری مان گفت: دنگ دنگ دنگ.»
فاصله‌ها از میان برداشته شده‌اند و حال و گذشته در هم آمیخته اند: حسینای مسحور شده با زلفی آشفته ایستاده است، اما نه بر پله‌های شهرداری که در ذهن نوش آفرین؛ دکتر معصوم طناب دار حسینا را می‌بافد و با قنداق موزر به مغز نوش آفرین می کوبد؛ سرهنگ در پی پیمودن پله‌های ترقی از شیراز به سنگسر می افتد؛ ملکووم آلمانی در کار ساختن یک پل بزرگ از کوه پیغمبران به کافر قلعه است؛ و سروان خسروی در پی آن است که همه کوچه‌های شهر به خیابان خسروی ختم شوند. اما همه یک داغ به پیشانی دارند؛ همان که سال بلوا را آغاز می‌کند. همان که همه ناچار به انتخابش بوده‌اند. و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست؟


پ.ن:سال بلوا هم تموم شد...از صفحه اولش فهمیدم که بناست یهویی بیاد و تو لیست نفسگیرترین رمان های فارسی که تو عمرم خوندم قرار بگیره...از بس که همه چی تموم و زیبا بود...آمیختگی روایت معمول داستان با سیال ذهن،منولوگ و تغییر زاویه دید از نوشا به دانای کل ،فلاش بک های بی مقدمه به گذشته و آینده ،همه و همه به بهترین شکل ممکن اتفاق افتاده ...چشمام داره برق‌ میزنه که یه بار دیگه بخونمش ...فقط واسه یادگرفتن اسلوب!بار اول فقط خوندم که ببینم حسینا داستان که اننننقددددددرررر قشنگ حرف میزنه و انقدر قشنگ عاشق میشه چی شد ؟کجای داستان گم شد؟عین نوشا سردرگم پیدا کردنش بودم...

رمان یه عالمه وقایع جذاب عاشقانه داره که گمون نکنم از یادم بره

 

و...

+حالا با کمی فشار به مغزم میتونم لیست بچینم که ۴ تا از بهترین رمانای فارسی ای که خوندم چیا هستن؛

۱_سلوک

۲_سال بلوا

۳_چشمهایش

۴_چراغ ها را من خاموش میکنم

۲

وقتی دست از تلاش برمیداری...

تنها دلیلی که گاهی اوقات به ذهنم خطور میکنه راجع به این موضوع که:

چرا بعضیا هیچ تلاشی واسه تغییر شرایط بدشون نمیکنن ؟

اینه که:

خودشونم انگار خوششون اومده!

یکی همیشه خوشش میاد از مظلومیت،ضعیف واقع شدن،ترحم،مورد خشم و خیانت قرار گرفتن،اشک بقیه رو درآوردن!

یکی همیشه دلش میخواد لج بازی کنه،لجاجت،بددهنی،حسادت،بددلی،بی احترامی به هر شکلی با هر کسی که بیاد جلو چشمشون!

یکی همیشه دلش میخواد بی توجه باشه،بی احساس،بی عشق،بی تفاوت!

یکی همیییشه تو خاطرات افتضاحشه ،عزاداری،کینه،مرور حرفایی که شنیده،چیزایی که دیده حتی با گذر ۳۰ سال از اون خاطره،نگاها،مریضیا،از دست دادنا!

...

اینا هیچ وقت هیچ تلاشی نمیکنن که اوضاع رو مرتب کنن...چون خوششون میاد!ترجیح میدن یه زخم رو بخارونن تا پانسمان کنن...غافل از اینکه یه روز به خودشون‌میان،دستای خونیشون رو تماشا میکنن...با یه زخم عفونی شده که دیگه هییییچ کس حتی خودشون نمیتونه درمانش کنه!دیگه نمیشه خاروندش حتی!چون دیگه با خاروندنش خوششون نمیاد...دردشون میاد!یه جور درد که از مغز آدم تیر میکشه تا نوک انگشتای پاش...که مو به تن آدم سیخ میشه!ولی دیگه نزدیکای رفتنه ...و کاری نمیشه کرد!

یه چیز دیگه هم راجع به این آدما هس:نمیشه کمکشون کرد!نمیشه نصیحتشون کرد!نمیشه بهشون گفت بابا!این جلب ترحم تا کی؟به خودت بیا!یه کم ترحم یه کم مظلومیت ...بسه!تا کی میخوای به خاک و خون افتاده قصه ای باشی که بنا بوده شخصیت اول و قهرمانش باشی!تا کی‌؟نمیشنون!

یا نمیشه بهشون گفت درا بیرون از این همه تنفر...از این همه چشم گردوندن به زندگی بقیه...بسه دیگه!یه کم دوست داشتنی ها رو دوست داشته باش...یه کم عشق بده به بقیه...

نمیشه بهشون گفت یه چیزی بود  که تموم شد رفت!هرچقدر بد!هرچقدر ظالمانه!هرچقدر نافرم...

خلاصه اینکه ...

نه میشنون...نه دوست دارن بشنون!

حرص بیخود نخورین واسه نجاتشون،اینا ترجیح دادن تمام عمر با دستایی که به خون خودشون الوده اس هی زخماشونو بخارونن...

...

پ.ن:اره خب!حال بد واسه همه پیش میاد!یه روزایی هس که دلمون نمیخواست باشه...چیزایی دیدیم که از مرگ واسمون بدتر بوده!همه مون!یه روزایی بوده که عزیزترینامون به قول کامو فقط یه بیگانه بودن و بس...هیچ کس رو نداشتیم بهش بگیم:حالم بده،میشه حرف بزنیم؟و اون بگه اره عزیزم چی شده؟یا بدتر از این شاید :

اون روزا هیچ وقت تموم نشدن‌...روزای بد ِ هی ادامه دار!

سیاه...سیاه...سیاه!نه میشه مثل قصه ها فرار کرد...نه میشه مثل واقعیتا خودکشی کرد !فقط باید تحملشون کرد!به سختی!به گریه!میشه با گریه ایموجی😂🤣فرستاد وقتی مطمئن باشی مخاطبت بنا نیس هیچی از حال بدت بفهمه!میشه زد زیر همه چی!اختیار رو داد دست بقیه!...تا ازت یه افسرده و بدبخت بسازن...و تو خودت به قول بناها "آجر نیمه"واسشون پرت کنی که سریع تر کار ساخت و سازشون تموم شه...

یا میتونی به فکر اخر قصه باشی...جایی که جلوی خود هنوز متولد نشده ات که وایساده تا ازت جواب بشنوه باهاش چیکار کردی،خدات که میخواد ازت جواب بشنوه با بنده اش _که خودت باشی_چیکار کردی،جلوی همه اونایی که شرایطشون "سیاه پررنگ" بوده و تونستن باهاش به بهترین شکلی که شده،امکانش بوده،زندگی کنن،از خودت دفاع کنی...که آره!شرایط بد بود!خیلیا بدی کردن!عزیزترینام تنهام گذاشتن،اما من هیچ وقت نخواستم مظلوم باقی بمونم،نخواستم کینه به دل بگیرم،نخواستم عشق ندم و عشق نگیرم،نخواستم یه بازنده باشم...هرچند یه روزایی زور اونا به من چربید...

 

پ.ن۲:امروز دست از تلاش برداشتم،واسه بلند کردن یه آدمی که با خنده رو زمین نشسته بود و داشت زخماشو میخاروند...

 

پیاپی نوشت:نه که بخوام نصیحت کنم...من توی دوران های مختلف زندگیم همه این ادما بودم و زندگیشون کردم...آدمی که ترحم جلب میکرد،ادمی که از خاطره های بدش دل نمیکند،آدمی که بی تفاوت بود،بی عشق بود و متنفر!پس وقتی دارم اینو میگم فقط از دور ندیدم...

 

پیاپی نوشت ۲:پست طولانیه...اما خواهش میکنم بخونینش...اگر خواستین منتشرش کنین...و آدرسی هم نزدین نزدین...

 

پ.ن شورش دراومد :شاید جای مقاله خشونت خانگی بشه پیگیری کرد تا یه جایی از این دنیا خشونت به خود هم جایگاه حقوقی پیدا کنه...

تو نباشی غم این عصر مرا خواهد کشت...

ازمون وکالت فردا بود...به خاطر ازمون وکالت فردا ازمون فردای ما موکول شد به روز دیگه...آزمون وکالت لغو شد...ازمون ما موند واسه همون روزی که گفتن...

من که داشتم بولدوزری میخوندم ولش کردم و ولو شدم‌‌...

ایشاالله فردا میخونم...

ولی اینکه بیدارم...خب من کلا بیدارم!

اما دلیل دیگه اش اینه که...فکرم درگیره!

رفیقم بیداره و داره پیام میده...رفیقم مزدوجه با یه آدم حسابی و تحصیلاتش تموم شده و شاغله و بچه اش رو هم به دنیا آورده و تقریبا همونجایی وایساده که من دارم واسه اونجا بودن به دنیا چنگ و دندون نشون میدم...اما ناراضیه و خسته!و من دارم یه این فکر میکنم که بالاخره این آسیاب داره به وفق مراد کی‌ میچرخه پس؟

این ناراضی...من ناراضی...همه ناراضی...

نمیگم قضیه کرونا بی تاثیره...اینکه خب استرسای یه مادر...دلتنگیاش...خستگیاش...مسئولیتاش...غیر قابل انکاره...میگه خوش به حالت ذهنت آزاده الان..میگه منم مشکل دارم...میگم کجا مشکل داری ناشکری نکن...اما واقعا داستان از این قراره که تنها نبودن...دو نفری و سه نفری شدن انگار خیلی سخت تر از یه روز و شباییه که دلت میخواد یکی باشه و نیس...!چرا؟

نمیدونم!

روز به روز دارم بیشتر به این داستان پی‌میبرم که من داشتم با زندگیم چیکار‌میکردم؟که تا ۸۰ درصد قبولی یه خواستگار پیش رفتم؟در حالیکه هیج آماده همچین مسئولیتی نبودم...

اره واقعا خدا کمک میکنه...

ولی یه چیزیم هستاااا...هر کی هرجا باشه حریصه به جای دیگه‌...

 

خلاصه اوضاع عجیبیه...

یه لحظه زندگی ایده آلم رو فرض کردم با خودم که ناراضیه...و حالم بد شد!

که مثلا یه روز یکی بشم که آرزوش دیدن عروسی بچه هاش ...پیر شدن به پای عشقش...موفق شدن توی کارش ...و ...نباشه...و هی غر بزنه...

 

۱
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان