قفس بسته ی یک پایان باز...

یکبار اول یک داستان نوشتم:"مرد سرفه میزد و سیگار میکشید !سیگار میکشید و فحش میداد!فحش میداد و تف میکرد!تف میکرد و سرفه میزد... ."

داستان درباره مرد راننده بیابانی بود که یک شب تاریک یک زن تنها را در جاده‌ای که از وسط یک ده کوره میگذشت زیر گرفته بود و پیاده شده بود دیده بود اوصاع خراب تر از دوا و درمان است کشانده بودش یک طرف جاده و در رفته بود ...زن که جنازه اش به هزار تهمت ناروا دفن شده بود روحش را فرستاده بود تا مرد را ازار بدهد...اما مرد شیفته همان روح ترسناک و زیبا شده بود و در عین ترس هی دوست داشت اگر شده به کابوس، زن را ببیند‌...اخرش مرد تصمیم میگیرد خودش را بکشد تا در آن دنیا با محبوب دیدار درست حسابی تازه کند...ولی ما نمیفهمیدیم خودش را کشت یا نه...پایان بازی داشت.اصغرفرهادی طور .

داستان خوب از اب درنیامد .یعنی اصلا خوب نبود.با اینکه ایده درخشانی داشت...هرچند بعد از دیدن سه هزار باره انمیشن عروس مرده نوشته بودمش ولی دوست داشتم به همان شیرینی از اب دربیاید که نکبت شد...

خواستم دوباره بنویسمش نشد.خواستم اصلاحش کنم نشد.انگار نکبت بودن به جانش رسوخ کرده بود.با ایده اش ممزوج شده بود و جدایی ناپذیر بود.گوشه ذهنم نگهش داشته بودم برای روزگاری که بهتر مینویسم .بعد ازظهر آمدم چرتی بزنم که مرد را خواب دیدم .پیر شده بود .سیگار میکشید و فحش میداد و تف میکرد.گفت از وقتی من قلمم را از داستانش زمین گذاشتم و بیخیالش شدم خودش رفته ابادی به همه گفته که زن را با ماشینش زیر گرفته.گفت تازه فهمیده زن یک بچه کر و لال داشته که بعد از مرگ مادرش از ابادی طرد شده.گفت دارد میرود دنبالش .گفت همه گفتند رفته سمت کوه و دیگر برنگشته.گفت ...گریه کرد و گفت!حتی شاید بیشتر گفت اما خواب هایم یادم نمی‌ماند از بخت بد...

به او گفتم من شما را تمام کردم...گفت نچ!یه نگاه به من بنداز!باز سرفه زد ...یک پک عمیق سیگار،بعد از جایش بلند شد و سیگار را زیر پایش له کرد...تف کرد ...فحش داد و رفت!

فکر کنم تمام این مدت به من فحش میداد...توی داستان من پیر شد.اوایل موهایش سیاه سیاه بود...حالا یک دست سفید شده بود‌‌‌.تقصیر من بود !گیرش انداختم توی این دنیای نکبتی...با پایان باز!

واقعا مرگ هم نعمتی ست...این را هم خودش گفت انگار!

 

یه رویای فانتزی...

خبرای خوبی نمیشنویم...

اتفاقای خوبی هم نمی افته اغلب...

اگه دقت کرده باشین جدیدا حتی صداهای خوب هم کم شده...صدایی مثل صدای بارون...یاکریم...حتی صدای خش خش جاروی رفتگرا اول صبح نمیاد...برف نبارید تا صدای پاروشون رو بشنویم رو برفای تازه باریده شده توی کوچه...چند روزیه دقت میکنم صدای اذون مسجد سرکوچه واسه نماز صبح ،صدای اذون صبح هم نمیاد...هی گوش تیز میکنم...واقعا نمیاد...شاید فردا رفتم مسجد و گفتم که انقدر سخته صدای اذون پخش کردن؟؟؟

به جاش تا دلتون بخواد صداهای بد...

 

امروز بازم یکی از روزای بدم بود...روزی که بی دلیل قضاوت شدم...بی دلیل تهمت شنیدم و بی دلیل مجازات...خخخخ

روز گندی بود!

روزی که به لیلامون‌گفتم:از این بدتر نمیشه!و اون‌ نپرسید چرا...گفت بدتر هم میتونست باشه...

در هر صورت...قلبم داره تو دهنم میزنه از شدت خیلی چیزا...فشار ...ترس ...استرس...همه چی...

تو این شرایط سعی میکنم تصور کنم...

یه سری چیزای فانتزی عمرمو...چیزایی که ب حد جنووون دوست دارم انجام بدم و تو اون اتمسفر نفس بکشم...خیلیییییییییی زیاد!

1.پاراگلایدر...

از بچگی عاشقش بودم‌...با خوندن رمان رهش رضا امیرخانی این عشقه دوباره به جوشش افتاد و امشب با دیدن یه مستند بیشتر و بیشتر و بیشتر به این فکر افتادم که اگه یه روز و فقط یه روز از عمرم مونده باشه میرم و سوار یکی از این لااامصبا میشم...میرم...تنهایی روی هوا بودن رو دوست دارم...یه بار تجربه اش کردم اما ففط تنها سوار یه تله سیژ توی چالی دره مشهد شدم...اون بد بود ...چون جو بقیه عاشقانه بود...بد بود چون اون نیمکتا واسه دو نفر ساخته شده بود و من تنهایی سوار شده بودم‌....بد بود چون شب بود و ترسیدم...بد بود واسه حرفای قبلش ...رفتارای بعدش...اه ولش!ولی حتما سوار میشم...شده به مرگ ختم شه...

2.غواصی ...

این یکی مال دو روز مونده از عمرمه...خیلی دوست دارم خیلی خیلی خیلی...تو ابهای کم عمق و خوشگل و شفاف و تمیز غواصی کنم...خخخ یاد اپیزود ته کف دریاها رادیو چهرازی میوفتم هر موقع به این آرزو و فانتزیم فک میکنم...خیلی این کارو دوست دارم...برم و بچرخم تو این ماهیا و ستاره ها و لاک پشتا...هوووم حتی تصورشم قشنگه...

3.گذروندن یه چند هفته ...یه چند ماه...یه چند سال...تو این خونه ها...

میبینین؟دلبرترین و ساده ترین و جذاب ترین دکوراسیون دنیا...پر از نور و گیاه...یه خونه مامانبزرگی...یه خونه پر بوی کیک و غذاهای عجیب و غریب...

دنیای سایه زده و بی نور و سرد و بی گیاه این روزامو دوست ندارم...گیاه هست اما با من زندگی نمیکنه...با من نفس نمیکشه...من یخ زده ام تو این دنیا...یخ!

آدما بی نور میمیرن...بی سرسبزی میمیرن...نوید بهشت همین بس که میگه بهشتی که نهر از زیر درختاش میره...این یعنی ما آدما لازم داریم اینو...!هی داریم تاریک تر و محصور تر میشیم...خوشوم نمیااااا!

 

4.اداره کردن یه همچین جایی...پر کتاااااب ...وارد شدن به زیر و بم جاهای کتابا و قصه هاشون و ...نفس کشیدن توی بوی کتاب های کهنه و نو...راهنمایی کردن بقیه که با این روحیه بهتره با این کتاب رفیق شی...توی این کتاب زندگی کنی...امانت دادن کتابا و منتظر آدما شدن تا بیان و یه گوشه ای بشینن و با کتابفروشیت خاطره بسازن و خاطره هاشونو بین کتابات جا بذارن...

5.خارجکی ها بهش میگن forest hiking جنگل گردی...هوم آره ...جنگل گردی...خیلییییی جنگل گردی و کمپینگ دوست دارم...ولی نه که همیشه...یه بار دوباره که مزه اش بچسبه ته سقم ...یادم نره هیچ وقت...

6.صبح کردن یه همچین شبی...زیر نور ستاره های آسمون شب کویر ...عکاسی و تا صبح نخوابیدن...

میدونین ؟

حالا که دارم فکر میکنم اگه یه روزی به جایی برسم که همه این کارا رو کرده باشم فکر میکنم بتونم بی حسرت بمیرم...واقعی!

 

 

اووووف...

حالا من کجای این رویام؟

هع!

این قسمت :دکتر شاعر!

میگه ببین هر بار که درس میخونی ...هر نیم ساعت یک بار به" دور دست روشن"نگاه کن...

اگر دور دست روشنی نداری ...چشماتو ببند و سعی کن بهش فک کنی .‌‌..!

‌‌‌سرگیجه ات خوب میشه به احتمال زیاد...!

...

من😏🤨🤔

 

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان