نمیدونم چی...هر چی!

اومدم دوباره غرغر کنم!

آره خب ...از جنگ برگشته ترین آدم دنیام!

خسته‌ام ...

گرسنه‌ام...

به قول یکی از بچه‌های مهندسی که تو راه همسیر شدیم و رفاقت نیم بندی داریم بارکش کتابای کلفت کلفت و به زبون بیگانه!

ولی 

بعدش 

دیدم حال ندارم همه چی رو بگم...بله از ۸ داشنگاه بودن تا همین اواخر دیگه جون غرغر نوشتن رو هم از آدم میگیره...

...

 

غر غر نمینویسم اما مینویسم از حال امروز !

 

یه لحظه‌ پیش خودم گفتم فاطمه شاید تو باید اینجا می‌بودی!باید یه سری چیزا رو این شکلی تمرین میکردی...

یه جیزایی مثل تحمل عقاید متفاوت، نفس به نفس خودت...

مثل صبوری 

مثل خودرای نبودن و ورز داده شدن...

شاید تو بناست واقعا نماینده باشی ...

باید کنارت باشن و تو کنارشون باشی!باید بشنوی...حرف بزنی اگر تونستی...نمیدونم !

اصلا تو چه می‌دونی خدا برات جی در نظر گرفته...

 

دلم شکایت به خدا نخواست امروزبا اینکه خسته‌ام!

چون میدونم هر قدمی اگه گناه تو نیت برداشتنش نباشه، حتما مسیریه که خدا برام در نظر گرفته...

من به گناه و معصیت این مسیر رو انتخاب نکردم...

پس خدا نمی‌خواسته درگیرم کنه با عقوبت...لابد حکمته!

...

این نتایج عرفانی رو وقتی گرفتم که دلم بدجور با همه چی کدر بود.اومدم از کلاس بیام بیرون منظره دور دست قاب گرفته با پنجره کلاس ، منو کشوند سمت خودش ...

رفتم و رفتم و رفتم تا جایی که با اینکه دانشگاه بود اثری از آثار دانشگاه نبود...

نشستم رو سبزه‌ها و پاهامو دراز کردم و بعدش کاملا ولو شدم ...

زل زدم به آسمونش!

 

دانشگاه ما آکسفورد نیست ...ولی از اینجاها تا دلتون بخواد داره...امروز وسط بغض کردنام واسه خدا این عکسو گرفتم...

میخوام هر روز برم اینجا!

همه چی توش یه خلوصی داره...

۲

هرچند سکندر زمانی!

حاج خانومه زل زد تو چشمام گفت:

بی پیر مرو تو در خرابات 

چشمام چارتا شده بود که :یا پیغمبر! وسط این همه حاج خانوم بی‌سواد این خانومه چه جان جانانیه!از یه طرفم خنده‌ام داشت از بین لب و لوچه‌ام منفجر میشد...واسه خاطر این قربات معنایی و تمثیل و همه چی!

منتطر شدم بگه:هرچند سکندر زمانی!

گفت بر و بر منو تماشا نکن.دستمو بگیر بیام از این پله‌ها بالا.

پیش خودم گفتم اوفی لهجه!

و جلو خودش گفتم چشم!

پله‌ها تموم شد دیدم دستمو ول نمیکنه...همینطور منو میکشید با خودش و یه طوری وانمود میکرد که یعنی الان خیلی به کمکم احتیاج داره!عصاشو این دست اون دست کرد و دستم بین عصاش و فشار دستاش درحال شکستن بود...قشنگ آستانه جیغ!عملا دنبالش کشیده میشدم بی که کاری کنم.فقط تق تق این استخون کف دستم صدا میداد!

خوبه که جای مناسبشو پیدا کرد و نشست والا نمیدونم تا کجا باید اون فشار رو من که یه "سکندر زمان" بالقوه بودم تحمل میکردم و دم نمیزدم؟

دردناک بود زیاد...

این‌بار شیخ بهایی

طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است

تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟

 

 

...

شیخ بهایی توی این غزلی که ازش این بیت رو انتخاب کردم میگه:

بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است
من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است

 

میبینین؟شیخ بهایی خودش عاقبتِ علم رسمی رو درآورده‌هااااا...فقط داره ما رو از دکتری و ارشد گرفتن باز میداره😐

کسی از تو چون گریزد؟که تواش گریزگاهی...

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد...

بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم؟

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان