به امید نگاهت

اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ.

 

 

چنگی حزین و‌ جامی، بنواز یا بگردان!

شب چرا می‌کشد مرا...

تو نشسته‌ای کجای ماجرا؟

 

 

دلتنگی موجود عجیبیه... از همه احساسات زور و زهر بیشتری داره...

آدم دلش میخواد قلبشو از تو‌قفسه سینه بکشه بیرون و با دستای خونی فشارش بده و نگاهش کنه بگه چته لعنتی؟ 

ولی خب. نمیشه:) 

خدا رو شکر...

در این شرایط ذهن دودوتا چارتایی منطقیم‌ میگه میمیری بدبخت دیگه کار به فشار و حرف زدن نمیرسه... 

خلاصه که در این شرایط واقعا چنگی حزین انگار آدمو اقناع میکنه. یه موزیک غمناک واقعا یه صدای غمناک توی ذهن رو از تنهایی درمیاره...

من واقعا امشب وقتی از تلویزیون صدای آرمان گرشاسبی و آهنگ شب پخش شد گریه کردم... و بعد گریه حالم بهتر بود. 

در حال انفجار بودم انگاری! 

بعد یاد شعر حافظ افتادم... انگار از اول، اوضاع همین بوده! 

 

از هر دری...

بعد از مدتها سلام

امیدوارم حالتون خوب خوب خوب باشه...

این روزا پست‌هاتون رو می‌خونم. وقت میذارم واقعا... گاهی کتاب می‌خونم. گاهی شعر... گاهی آشپزی و تقریبا هم خوب... الحمدلله.

چرا؟ چون آزمون جامعم تموم شده:)) اگرچه فکر میکنم قبول نشم و بمونه آبان. ولی همین رخوت تا اومدن جوابا هم بدک نیست. زنگ زدم دانشگاه بپرسم جوابا کی میاد و کی میتونیم موضوع و  استاد راهنما رو انتخاب کنیم، گفت خیلی دلخوش به دفعه اول قبولی نباش:) گفتم باش:) 

امروز بابا اینا میرن حج:( هم خوشحالم هم ناراحتم. همه میگن خب تو که دیگه ازدواج کردی و فلان. دلتنگی و گریه نداره. ولی داره:( از طرفی خب همسر که نیست الان و خودم اومدم که راهشون بندازم. از طرفی هم اصلا چه ربطی داره؟؟؟ هر کی سر جای خودش:((( یعنی گمونم از ۴ سالگیم که مامان اینا رفتن حج تا همین الان که ۲۶ سالمه، هیییییچ تغییری در زمینه وابستگی نکردم:(( شبیه اطفال غیر ممیز برخورد می‌کنم با این مسئله...

دلم می‌خواد برم تو چمدونشون و منم با خودشون ببرن ولی حیف...

دیگه؟

دیشب عمه گیر بود رو اینکه فلانی از بابت خونه خیالش راحت بود و سریع بچه دار شد. بهمانی با شوهرش بالا شهر تهران خونه خریدن ۳ دنگ این ۳ دنگ اون! حالا آزمون جامعم داده و احتمالا از بابت خونه خیالش راحت و ماشین خوب زیر پاش و یه دفتر هم میخواد بخره خب... بچه میاره دیگه! خب شما هم که...! سکوت! و لبخند! 

بله ما ماشین نداریم:) 

خونه هم نداریم:))) 

و حتی واسه مرداد به بعد نمیدونیم باید کجا زندگی کنیم:)))

وضعیت مالی هم شاید زیر تعادل و زیر حد متوسط:)

و با اینحال خیلی خدا رو شکر:)

و این فلانی و بهمانی همکلاسیا و دوستای منن که البته با فاصله یه سال و دوسال از من ازدواج کردند:))) 

سوال که عمه از کحا میدونه رفیقای من چیکار کردن؟ یکیشون میشه دختر جاریش، یکی هم خواهر عروس خواهر شوهرش!!!!!! 

صدای شکستن دلم تا کجا رفت؟ نمیدونم! ولی منم سکوت کردم:) من خودمو با کسی مقایسه نمیکنم:) من حتی شرایطم رو هم با کسی قیاس نمیکنم... فقط از صفر شروع کردن هزینه برداره:) میدونم که خودم اینو خواستم. اونم تو شرایطی که شاید کار عاقلانه‌ای نبود این ۰ مطلق بودن هردومون:) نمیدونم تا کی دووم بیاریم و تا کی بتونیم تو جواب سراسر پوزخند یه عده، سکوت کنیم... 

ولی خواستن دلزده بشم گمونم:) 

با بچه دار شدن و نشدن... با قیاس شرایط نابرابر... 

ولی من نمیخوام کم بیارم. حتی اگه خیلی وحشتناک تر بشه این شرایط...

اگه خدا کمک کنه:)

بیا وانمود کنیم هیشکی هیچی نگفته اصلا:)

 

+ وانمود میکنم کسی حرفی نزده؟ نه:) من درسته اون لحظه سکوت میکنم. ولی این سکوت ناخواسته خیلی بیشتر کش میاد... موقع غذا خوردن ساکتم. موقع شوخیهای بی‌مزه داداش و پسر عموهام ساکتم و تو‌خودم... موقع حرفای خنده‌دار زن‌عمو و دختر عمو ساکتم و لبهام به شکل احمقانه‌ای فقط کش میاد:) یه جوری که انگار یکی بخواد با چشمای باز بخوابه. مبهوت:)

۳

می‌دونم اینجایی... دعام کن:) مثل همیشه:)

میدونم نمی‌ترسید

منم نمی‌ترسم

شبا، برخلاف روزای خونه‌مون، بوی مامانبزرگ همه جا می‌پیچه...

بوی مامانبزرگم تلفیق بوی کرم نیوآ بود و بوی دستاش... 

بوی بهشت:)

مامانبزرگ این موقع ها بلند می‌شد برا نماز شب و میچرخید تو خونه! آب می‌خورد، رادیو روشن می‌کرد و تق تق صداهای ظرفا رو درمیاورد...

حالا، هر شبی که خونه بابا اینام، بوش میاد... خیلی محسوس:)

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان