باشگاه بعد مدتهااااااااااا

یه اسید لاکتیک غیر متحرک و ولو هستم! ۲۳ سال و خرده ای از همدان

۳ سال و نیم بود قدم تو هیچ باشگاهی نذاشته بودم!

 

پست دیشب که نمیدونم چرا پیش نویس ثبت کرده بودم، منتشرش کردم...بیات شده ولی خب بمونه اونم اینجا...

 

اگه از سهمیه استفاده میکردم یا یه سال بزرگتر بودم امروز به جای باشگاه باید میرفتم آزمون وکالت!ولی خب شکر خدا هیچ کدوم از شروط محقق نشد و فقط همه گردن و دست و پام گرفته و قلبم نمیخواد بیاد تو دهنم به واسطه آزمونی که خراب کردم یا خوب کردم...خدا رو شکر!

 

۱

یه نظر کاملا غیر تخصصی!

نظر غیر تخصصی میخوام بدم؛ پسسسس، موضع گیری و دعواو تعصب ندارم و با استدلال درست قانع میشم...

ولی نظرم؛

با این مقدمه که من تلویزیون نمیبینم...واقعا! سریالایی که میبینم کاملا تکراریه...و کلا زیاد سر درنمیارم! خب؟!

و به تبع...قطعا عصرجدید نمیبنیم و اینم گفتم بارها...

ولی اینکه عصر جدید نمیبینم یه دلیل دیگه هم داره هر بار خواستم راجع بهش بنویسم تلاش کردم از دادن نظر غیر تخصصی بپزهیزم ولی حرفام موند تو گلوم...این بار بگم چون داشت پخش میشد و من فقط چند بار یه تیکه هایی در حد دو سه دقیقه ازش دیدم...

"اونم برمیگرده به گاگول فرض کردن مخاطب!"

دیدم یه جایی عروسک رو معلومه به زور چپونده تو دست دختر بچه‌ای که از سنش ۲۰ سال بزرگتره...یا آشکار مشخصه که یه سری رفتارای کودکانه به بچه‌ها دیکته شده که انحام بدن...مثل لکه دویدن و بغل کردن و گریه کردن...

اینکه یه عده این حرکتا رو باور کنن و میکنن جای خود، آدمایی مثل مامانبزرگ من!!! مثلا!!! ولی این یه حدسه که نیت پشت این قضیه که در اصل نیت درستیه ولی در عمل گند به بار آورده،بخوان بگن ما کودکانگی رو از این بچه‌ها نمیگیریم! نگا هنوز بچه‌ن!!! نگا عروسک از دستشون نمیوفته!!! نگا با لباس خواب گل منگلی و یونیکورنی میچرخن ؟! تو کوچه و بازار خرسیشون تو بغلشونه؟! اما خب باید بگم که مخاطب رو گاگول فرض کردن ... این نماد نخ نما عروسک تو بغل و این قربون صدقه‌های آبکی با سوالای کودکانه واقعا حال بهم زنه... برنامه میسازید؟! بسازید دیگه!!! چرا به مخاطب توهین میکنین؟؟؟ جرا شعورشو زیر سوال میبرید با این کارا؟! این زیر سوال بردن عقل مخاطب خیلی جاها توی این برنامه خودشو نشون میده...اونجاهایی که علیخانی میگه یااااا خدااااا...بیاااا پاییییین...نکن...بکن...دمت گرم...با یه رفتار کاملا حساب شده...خب این چه کاریه!؟! همه ما میدونیم اینو بالغ بر نود بار دیدی... تو حضورت اونجا واسه هیجان دادن و اقتضائات تلویزیونه؟؟! جای خودت یه بازیگر به کار بگیر انقدر ضایع نباشی...تا ما عین فیلم، عین سریال، عین داستان، یه حس به واقع تصنعی رو لااقل به شکل طبیعی بپذیریم...این خیلی بده که تو حرف، رفتار، اکت، کلمات اونطرف رو نفهم فرض کنیم...ابنم بخشیش از ریسک ناپذیری برنامه سازا میاد...از اینکه میخوان واو به واو طبق آیین و مقررات برنامه سازی ایران حرکت کنن و مو لا درز هیچی نره...ولی خیلی اوقات با این حرکت و افراط توش رضایت یه مخاطب عام که من باشم رو از دست میدن! همین...

 

....

پ.ن بی ربط :چالش رو راه بندازیم؟! هستین؟!

۱۲

خانه ی سبز

یه حقوق خونده‌ی دهه ۶۰ی میگفت:

همین خانه‌ی سبز، نصف ما حقوقیا رو انداخت تو چااااه!!!

کِی تو دادگاه میشه خطابه احساسی ادا کرد؟! که ما گیج و گور حقوق شدیم واسه این کار؟!؟

 

...

من میدونستم تو دادگاه جای خطابه نیس...

ولی بازم روح سبز خونه‌ی سبز رو دوست دارم و داشتم و خواهم داشت...

۱

هزار نامه نوشتم بدون ختم کلام...

بعد امتحان، داشتم از پله‌های دانشکده میومدم پایین که دیدم زهرا همکلاسی کلاس زبانم نشسته روی صندلیای راهرو که واسه امتحانات میچینن‌...بغل و خوش و بش بعد مدتها...گفت وای فاطمه ماسکتو دربیار دلم واست تنگ شده و فلان!(این مدت چت میکردیم و تلفنی حرف میزدیم ولی مستقیما نه)

ماسکو در اوردم و یهو دیدم چشماش چارتا شد...گفت خاااک ...تو چرا انقدر لاغر شدی؟! گفتم من؟! فاطمه ام ها...اشتباه نگرفتی؟ گفت نه واقعا لاغر شدی...و اخرین سلفی ای که تو کلاس باهم گرفته بودیم رو نشونم داد...راست میگفت:)) واسه لاغر شدن خوشحال بودم اما...

تقریبا علاوه بر لاغر شدن، پیر هم شدم...بی روتوش و بی فیلتر ...بهش گفتم گم شو دو دقیقه دیدمت هم پیر شدم، هم خمود و افسرده...

چشمای برق دار و خنده کشیده! دلم واسه خودم تو اون روزا تنگ شد...

 

امروز با هم رفتیم بیرون! به رغم اینکه من خیلی خسته بودم...

میگفت این یه سیر طبیعیه...خیلی چیزا گذشته، خیلی حس‌ها مال یه دوره خاص بوده...نمیتونی عین ربات از خودت انتظار داشته باشی همیشه همونجوری بمونی! (کلیشه‌های قشنگی که دوست دارم)

 

برگشتنی فکر میکردم من همینطوری از گذر زمان‌میترسیدم...کرونا این گذر رو بیشتر به چشمم آورده انگار...انگار که یه فیلم رو اول بزنی رو دور کند کند...یه طوری که آدم نفهمه اصلا فرقش با یه عکس چیه! ولی وقتی سرعت به حالت عادی برگرده بفهمی نصف فیلم رو دور آهسته دیدی! ولی مدت زیادی بوده...انگار یه بچه که کل مدت واسه رفتن به مهمونی خوشحالی کنه و بعد از شام خوابش ببره و نصف مهمونی رو از دست بده!

 

رفتیم سر کوه! گرم بود اما خوب بود...

 

دیشب تا اذان صبح درس میخوندم...قبلش هم درس میخوندم!منظورم دیروزه! اتاق گرم بود...سه تا دیوار از چارتا دبوار اتاقم آفتاب میخورد و تبدیل به سونا شده بود...سرم درد میکرد و منابعم انگار برکت کرده بودند.خیلی حال بدی بود! یه طور که انگار به خدا بگم خدایا ازم راضی شو...بدیش یه عصبانیت بی دلیل بود که ولم نمیکرد!

یاد شب امتحان پزشکی قانونی افتادم، دقیقا همین اوصاع؛ گرما، کم بودن وقت و بی فرجگی یه امتحان، سر درد و شب امتخانی که توش مهمونی داشته باشی....یکی از اقوام حقوق خونده به منی که داشتم تلاش میکردم ظاهر خودمو حفظ کنم و قوی ظاهر بشم گفت:" وای فردا پزشکی قانونی داری؟ من میخواستم حذفش کنم...اون موقع نامزد بودیم؛ شبش فلانی(نامزدش) اومد دنبالم رفتیم بیرون شام خوردیم...گفت فدا سرت هرچی شد، آرامش به دل من سرازیرررر شد، اومدم تا صبح خوندم، ساعت ۷ اومد دنبالم رفتم امتحان دادم...۱۹ شدم!" من! با درد در اقصا نقاط مغزم، با یه کتاب ۳۰۰ صفحه ای که فقط ۵۰ صفحه اش رو خونده بودم، توی یه اتاق در حد سونا داغ، با یه اعصاب خط خطی...تا صبح زار زده بودم...نه واسه نبودن یکی که تا صبح هی ازم بپرسه خوندی؟ خوندی؟( که بدجور این حرکت رو مخمه حتی وقتی بابا میاد میپرسه هم حتی میگم نپرس...چیکار دارید شماها به درس من؟ و کلا عادت به پیگیری ندارم و علاقه ای هم) ولی اون شب دلم بدجور قاطی کرده بود...خلاصه دیشب و دیروز هم همین حال نکبتی رو داشتم! امروز بعد امتحان به استاد گفتم استاد سخت بود و سخت گذشت!

 

به قول دختر خاله ام:

آدم چه علی الظاهر تنها باشه چه نباشه، شرایط سخت زندگیشو باید تنهایی بگذرونه!"

ماها تنهاییم!

 

شاید ظاهرا یه امتحان بوده...ولی خب شرایط سخت هرکی تو دلشه، با مقیاس و سطح تحمل درد خودش سنجیده میشه، نه با شرایط بیرونی هرچند آخرش شرایط بیرونی هم تاثیر خودشو میذاره!

 

حالا تو وانفسای تموم نکردن منابع و حوصله نداشتن، رفیقم اومده بود زاری تا دو و سه شب که فلانی ارشد رتبه ام بد شده و چی کنم!!؟ شاید باورتون نشه که دلداری دادن به آدما باعث میشه یه حسی از مفید بودن و کنده شدن از شرایط بهتون دست بده! شب امتحان اصلا موقع دلداری دادن به عالم و آدمه:))

 

تقریبا فقط این مدت تونستم یه ساعت و نیم بخوابم...

ولی همون هم عالی بود...

میگم خستگی گرم ترین و نرم ترین رخت خواب دنیاس...

 

چقدر از این شاخه به اون شاخه شد حرفام...آخرشم هیچی!

 

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان