زیست نیمه شبانه...

داشتم به این فکر میکردم که دنیای ما ، از جایی غربت‌آلود و ترسناک میشه که می‌فهمیم هیچ جهان مشترکی با هیچ شخصی حداقل تا شعاع ۵۰ کیلومتری خودمون نداریم...یه تنهایی محضیم که دور خودمون حباب کشیدیم‌...

میدونین؟کنکوری که بودم سه نفر بودیم ...همممه چیمون به لحاظ درس و تحصیلی یکی بود...خانواده‌های تقریبا شبیهی هم داشتیم.انقدر شبیه بودیم که اگه سه نفری باهم میرفتیم پیش مشاور مدرسه یا یکیمون میرفت بسمون بود...بماند روزای اخر و ماه‌های آخر دیگه رقابت از دوستی جلو زد و یادمون رفت خیلی چیزا رو...

الان من تنهام!

به هر کی بگی میگه شوهر کن!

ولی منظورم این نیست...منظورم اینه هیچ کس نیست مثل اون زمانا بهش بگم:من امروز لای کتابو وا نکردم...از صبح که چشم وا کردم بچه‌داری کردم تا همین الان...

و اون بگه منم بابا...یا بگه نه من ۵۰ صفحه مدنی خوندم!ویس گرفتم از توضیحات خودم واست میفرستم...

به رفیق پیام دادم سر شب ...که میشه باهم این یه ماهو درس بخونیم؟گفت واسه امسال برنامه ندارم...درگیر جهیزیه و اتلیه‌ام...اتلیه خوب نمیشناسی از آشناهات...همکلاسیات؟و بهش معرفی کردم...همین

هیچ کس مثل من نیست...

وقتایی که هیچ کس مثل خودم پیدا نمیکنم‌ می‌ترسم...مثل بچگیام...

حس اون زمانی رو دارم که سال اول دبستان مامان بهم‌گفت وایسا دم در مدرسه تا بیام دنبالت...

مامان میگفت مهمون سر زده رسیده بود و تو اون گیر و دار زنگ زده بود به بابا که برو دنبال فاطمه ...بابا یادش رفت به خیال اینکه‌ مامان میاد و مامان به امید بابا...

تعطیل که شدیم ۱۵...۱۶ نفر جلو در مدرسه بودیم ...هی تک تک اومدن دنبالشون...کم و کمتر ...یادمه دیگه ۳ ...۴ نفر مونده بودیم ...هی میرفتم پیششون که منم مثل شمام...تا اخرین نفر که رفت.خدافظی هم نکرد !چون اصلا همکلاسیم نبود...من موندم و در بسته مدرسه ...خونه‌مون خیلی دور نبود ...راه رو بلد بودم ...ولی ترسیده بودم...بغض چپیده بود تو گلوم‌...انقدری شجاع نبودم که خودم راه بیوفتم برم خونه...در مدرسه رو زدم و بغضم ترکید...گریه کردم که هیشکی نیومده دنبال من!تا بابا بیاد کل گل و گیسم رو از گریه کنده بودم...تقریبا!

 

بغضم دیگه انقدر سریع نمیترکه.گل و گیس هم نمیکَنم.ولی تنهاییم مثل اون موقع‌هاست...هعی!

عجیبه که حسم دقیقا مثل فاطمه ۷ ساله‌اس...

+بهم بگو بچه نشو...ولی من می‌بینم آدما بزرگایی رو که شبیه همن...که دنیاشون...دغدغه‌هاشون هم‌مسیره‌...فقط منم که این گوشه گیر افتادم...

۲
ناشناس
۲۹ شهریور ۱۵:۱۷

نه 

تو اونی هستی که 

تازه جادهرو دیدهو 

یهو رو جاده آسفالته ایستاده

اینه که خیلیا دارن از کنارت رَد میشنو این برات عجیبه 

نمون  راه برو 

درس شغل  تشکیل خانواده  بچه دارشدن 

ی زندگی طبیعی و خوب همینه 

اینا چیزین که وقتی 30 35 سالت بشه 

نبودشون برات مشکل ایجات میکنه 

نه نبود  چیزی مثل رها بودن 

کلی از این جادها تو همین مسیر جاده آسفالته هست 

حداقل تا ی جایی از این جاده آسفالترو برو

که ی امنیت حداقلی پیدا کنی 

تمرکز بیشترتو بزار رو دَرست و شغل 

و بعدش تشکیل خانواده با ی آدم محترم و درست 

و به حرف بابات گوش کن 

این پیرمرد کَلش کار میکنه 

و حواسش هست

 

 

پاسخ :

شاید اونجا باشم...شاید فعلا رو هوا...
ولی حالا که فکر میکنم شاید همونجایی باشم که شما میگید...

خودمم همین فکرو میکنم واسه امنیتم هم که شده...واسه آینده‌ام نمی‌مونم.میرم تا اونجا که توان داشته باشم !مطمئن باشین:)چه جمله خوبی بود ولی...یادم می‌مونه!مرسی:)

بابام پیرمرد نیست ...ولی تا اونجا که بتونم گوش میدم به حرفاش...

ناشناس
۲۹ شهریور ۱۳:۱۶

 

ی لحظه حس کردم میخوام مثل زنای 50 ساله بگم

دختره چش سفید چ شوهر شوهر می کنه :)

 

میدنی چیه بچه جون 

حکایت حکایت  کلی آدمه که دارن ی جاده آسفالتو میرن 

ی عده آرومتر ی عده تندتر  خلاصه حالا بدتر بهتر

دارن همون جاده آسفالترو میرن 

اما بین همون جمعیت ی عده کمی کنار این جاده آسفالت 

ی جاده جنگلی کوهستانی قشنگ می بینن 

ی جاده که ی مه نم نم داره 

که این مه نم نمش

آدمو وسوسه میکنه واسه گمشدنو  دل زدن بهش 

اینکه از جاده آسفالته بیرون میانو میرن تو این جاده  مه آلودهِ 

خلاصه میرنو میرن  کلی منظره   کلی چیز تازه

که هرگز تو اون جاده آسفالته نمی دیدن 

همینطوری شیب این جاده مه آلودو  میرن بالا 

میرن بالاهو  مه هم کم کم سنگین تر میشه 

اما  میگن ی خورده دیگه بریم 

 میرنو  بازم مه سنگینتر میشه بازم میگن ی خورده دیگه بریم 

اما ی بار بخودشون میان می بینم هیچی جلوشونو نمی بینن 

پشتشونم نگا می کنن  پشت سرشونم هیچی نمی بینن 

جاده ی مه آلود همینه  خلاصه ی روزی گیرت میندازه 

اینطور میشه که کلی چیز دیدی  کلی چیز یاد گرفتی 

اما گیر افتادی 

تو  می مونیو گیر افتادن تو وسوسه ی جاده مه آلود 

اون وقته که آدم فقط گریش میگیره 

اما هربار بخوای گریه کنی گریت میشه  ی پوزخند سرد  همین 

 

مثل همون ی عده همون جاده آسفالترو آدم بره بهتر 

زندگیه طبیعی همونه 

کودکی  بزرگ شدن  ازدواج  خانواده   بچه   خوب زندگی کرد

برگشتم کاری نداره 

فقط باید 180 درجه بچرخه و شروع کنه به قدم زدن 

دوباره میرسه به همون جاده آسفالته  

اما بدی بزرگ مه اینکه ی  تنبلیو بی حوصلگیه شیرین میاره 

که هرچی بیشتر بمونه تو مه بیشتر میشه 

 


 

پاسخ :

من کی شوهر شوهر کردم؟:)))من که همش دارم میگم شوهر کردن بدبختیه و دست و پای من و امثال منو بسته...:)))

شما فکر میکنین من اونی‌ام که تو مه گم شده؟نمیدونم خودم.فک کنم هنوز از بین مه یه چیزایی معلومه...
ولی خب آخه شما انصاف بدید ...مگه آدما همه شبیه همن که یه جاده آسفالتو بگیرن و برن؟بعد اگه من ته اون جاده رو هزار بار دیده باشم و واسم تعریفشو کرده باشن چی؟؟؟
میدونین بحث سر اینه که آدم از یه جاده بدش بیاد و بدونه راهش نیست و از مه بترسه...چیکار باید کرد به نظرتون؟

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان