به امید نگاهت

اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ.

 

 

حسودیم میشه:)

آخ حسودیم میشه...

آخ حسودیم میشه...

به اونایی که تا به حال از بچگی تا الانشون یادشون ندادن استرس داشته باشن:)

یه حال سینوسی...

دیروز دم غروبی رفتم سر مزار شهید هم نامم. همسر رفت تا شماره قطعه رو پیدا کنه از مسئول اونجا و من دل تو دلم نبود. به طرز غریبی استرس داشتم و انگار می‌خواستم شهید رو ملاقات کنم. شهیدی که به هر صورت ما هم اسم هم بودیم. بدنم رعشه گرفته بود که کمی اونورتر از خونه ی ما، شهیدی بود که از سال ۱۳۶۵ اونجا بود. دیدن پلاک بالای مزار و دیدن اسمم روی یه سنگ، خب... نمی‌تونم بگم چه حسی داشت. جدای از این که نوشته بود شهیده... شهید راه اسلام‌... واقعیتش من دلم خواست:) یه لحظه گفتم من نه مقام می‌خوام نه پول می‌خوام نه شهرت! من فقط همین یه پلاک رو میخوام... چی میشد این مال من بود؟ 

آب ریختیم روی مزار و باهاشون حرف زدم و کمی نشستم اونجا... بعدشم عکس گرفتم و فرستادم تو گروه خانوادگی. مامانم گفت تو بیکاری؟ گفتم چرا خب؟ به هرحال شهید هم اسمم بود. باید می‌رفتم. صدام زده بود... مامان انگار یه جوری شده بود اسمم رو روی سنگ قبر دیده بود. 

گریه کردنام نه از روی صفای دل و فلان، که فقط از سر گرفتاری توی مسائلی بود که واقعا نقشی توش نداشتم. گرفتار بودن اتفاق خوبی نیست. گیر کردن تو باتلاقی که هرچی دست و پا بزنی کاری از پیش نبری اتفاق خوبی نیست... همون روز بود که توی گوشیم توی نوت‌های خصوصیم نوشته بودم: دلم میخواد نباشم:)

از شهید خواستم اگر میشه کمکم کنن... اگر میشه... و من امیدوارم:) به خدایی که منو کشوند اونجا... هیچ کس جز خدا نمیتونست منو بکشونه تو این موقعیت:)

گلوم هنوز سرشار از درده و تقریبا نذاشته دیشبو بخوابم...

خدا امشبو بخیر بگذرونه:)

 

این روزا سخت‌تر از اونه که باور کنی...

آزمون زبان جمعه اس و این در شرایطیه که من هیچی نخوندم. هیچی. مطلقا! مادربزرگ با رفتنش خونه رو تقریبا در سکوت مطلق فرو برده و من موندم شهرمون تا حال و هوای بابا و مامان یهو با رفتن مامانبزرگ خراب خراب خراب نشه. ولی خودم شدم قوز بالا قوز! یعنی به معنای واقعی کلمه دلم میخواد جیغ بزنم. حالم خرابه و آنفولانزای وحشتناکی داره من رو می‌بلعه... نمیدونم صبح چطوری شب می‌شه و... خونه دائم از افراد غریبه‌ای که هیییییچ وقت ندیدمشون پر و خالی میشه. یعنی واقعیت اینه که تا وقتی مامانبزرگ زنده بود، ما بودیم و مامانبزرگ. خیلی روزا میدیدم دلتنگیشو حتی از ندیدن عمه‌ها و عموها! حالا خونه پر میشه از افرادی که کاش تا وقتی مامانبزرگ بود، میومدن! جالب‌تر و در عین‌حال غم‌انگیز تر، این بود که همه مدعی این هستن که همممه‌کار واسه مامانبزرگ کردن و مامانبزرگ رو اونا تا این سن رسوندن و خیلی مامانبزرگ زمان حیاتش خونه نبود! بلکه خونه اینا در رفت و آمد بوده! نمیدونم والا این تحریف واقعیتشون رو خودشون هم باور کردند یا نه! ولی من یادمه همه عیددیدنیا من بودم و مامانبزرگ. شبایی که هیچ کس نمی‌‌اومد و حتی مامان بابا هم مهمونی‌ای جایی دعوت بودند، من بودم و مامانبزرگ. به حدی که یه روزایی _خدا ازم بگذره_ میگفتم من واحد نگهداری از سالمندانم! خب خستگی داشت. اذیت داشت هم برا من هم اون. ولی حالا... نه که بخوان کاپ قهرمانی رو از دستم بدزدن و خودشون رو قهرمان نشون بدن و من ناراحت باشم؛ فقط میگم کاش واقعا همینطوری بود... کاش! کاش اینقدر تنها نبود... کاش راست بود حرفاشون. نه حتی محبتاشون از سر وظیفه و از سر باز کردن اون بنده خدا... 

امروز با بابا رفتم و درمانگاه و فهمیدم همسر هنوز بیمه درمانی منو درست نکرده:) هع! اینم از این!

فی‌الحال، غصه می‌خورم، گریه می‌کنم، دارو می‌خورم، امروز ۵ تا آمپول خوردم و استرس داره می‌کشتم!

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان