من یه وقتایی فقط دلم قصه می‌خواد...

این لحظه از تاریخ، دلم پشت بوم میخواد. صدای تلق تلق یخ توی پارچ بلوری و یه پشه بند... یه صدای نرم قصه گو، با گوش ۶ سالگیام... شب پر ستاره‌ای که بگم آخ انقدر آرومم که کاش صبح نشه...

دلم قصه می‌خواد. تو پس زمینه سکوت... 

غرق بشم تو خیال و بچگیام و یادم بره مغزم داره منفجر می‌شه...

یکی بیاد کل «منِ او» رضا امیرخانی رو ریز به ریز واسم بخونه... به احسان عبدی پور بگید ۱۰۰۰ تا قصه بنویسه و بخونه به شیرینی «استرالیا» و «ممد شاه» و ... 

من لازم دارم چند ساعت بشنوم و دور بشم...

 

ویروس بی نام و نشان!!!

تو همه هاگیر واگیرای این چند روز، یه مریضی کم بود که شکر خدا اونم حاصل شد...

دیروز رو با تب و تو مسیر تخت خواب_روشویی سر کردم و اواسط روز بود که با دو تا آمپول تزریقی و یه سرمی یه کم حالم جا اومد! 

اگرچه هنوز درگیری گاه به گاهی به با بدن درد و سردرد دارم اما به وخامت دیروز نیس الحمدلله...

درگیری با خواستگار و پایان نامه و مصاحبه قضاوت خیلی کم بودن... از بالا دستور دادن که فاطمه سه چار بار _روتون گلاب_ بالا بیاره و معده اش اب رو هم نگه نداره تا اوضاعش از قبل قشنگتر بشه...

خلاصه دو روزه که ولو ام و نمیتونم غذا هم بخورم...

 

در هر صورت خدا رو شکر:)

 

+ جلسه آخر عکاسی موکول شد به هفته دیگه...

++ هنوز نمیدونم جلسات آشنایی میوفته محرم یا بعد از دهه؟؟! یا همین الان نع؟؟؟

+++ پایان نامه از گیر دراومده انگار و میشه بهش امیدوار بود...

یادداشت

یه بغض گنده تو گلوم...

وسط جشن عید غدیر:)

 

+ راستی عیدتون مبارک:)

کی رو دارم جز تو؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان