هوا پسه بچه!تا میتونی بخند!بزرگ نشو!

سر شبی زنگ زدم خونه عمه اینا...

دیدم یه صدای غریبی گفت سلام!

گفتم ای وای ببخشید گمونم اشتباه گرفتم ...

صدای غریب خندید گفت عه منم ابجی ...قطع نکن!

گفتم یا علی اعلی!تو کی ای به من میگی آبجی؟

دیدم فنچ ...صدا کلفت کرده ماشاء الله...این چند وقتی که تو قرنطینه جات ندیدیمش...نشنیدمش...فقط چند بار چت بود و سوالای درسی...

دلم گرفت ...

حرف زدم خندیدم ...گفتم دیگه میشه رو هیکلت حساب کردا...من دارم پیر میشم که نشناختمت...گفت جو نده فاطی !اه!...بازم دلم گرفت...

یه پسربچه که بزرگ میشه...بیشتر از یه دختر بچه که بزرگ میشه بهش سخت میگذره...با همه سختیایی که به عنوان یه دختر کشیدم میگم...میگم سخته یهو تکیه نکنی و بشی تکیه گاه...سخته یهو بلند شی و همه بهت بگن مرد...سخته یهو چند سال بعدش بهت بگن کو پولت؟کو شغلت؟کو شونه پهنت واسه تکیه کردن؟

سختش میشه فنچ کوچولو...

دلم گرفت...

گریه ام‌گرفت...

نه واسه این چیزای بالا که مرد همینه...

سخته صاف بمونه!

کدر نشه...مثل بقیه!مثل بیشتریا...

دلم گرفت و دعا کردم واسه مرد موندش ...!

باشد که درگیر بشود...

 

۲

پس از بیست سال_سلمان کدیور

این کتابم تموم شد ...

با یه عالمه حسرت از اینکه چرا زودتر نخوندمش...

پس از بیست سال کتاب تاریخییه که شاید اطلاعات تاریخی چندانی به کسی که این تاریخ رو خونده و میدونه نده...اما لمس تاریخ با کتابای تاریخی صرف هیچ وقت ممکن‌نیست...با این کتاب میشه با شخصیتای دوست داشتنی اون تاریخ نفس کشید و گاهی همراهشون جنگید و گاهی همراهشون عاشقی کرد...و تکبیر گفت...

دوستش داشتم ...فکر میکردم چندین و چند روز طول بکشه که تموم بشه...اما وقتی دستم گرفتمش ...دیگه نتونستم زمین بذارمش...و خوندم و خوندم و خوندم و...

بخونیدش ...

به شدت توصیه میشه...

 

عملیات نجات...😓

سر شبی تو اتاقم بودم دیدم صدای ترق و تروق از سر سقف میاد...گفتم هیچی نیس بیخیال.صدای شیروانیه...دیگه برقو اینا رو خاموش کردم و رفتم اونطرف...

حالا اومدم اینجا ...میبینم یه گربه دوباره گیر افتاده رو سقف اتاق ...از شیب شیروانی هم میترسه انگار...مشکل اینجاس منم ازش میترسم...هی راه میره از اینور به اونور...و میو میو!انگار کمک میخواد...

نمیدونم باید چیکار کنم...خودمو حبس کرده بودم تو اتاق ...ولی تا کی؟در اومدم بیرون دیدم بیچاره زل زد بهم...دیگه خسته شد سر ناودون نشست یه مدت!

گفتم بابا رو صدا بزنم بیاد بیارتش پایین ...دیدم بابا خوابه!داداشم که از هزار دولت رها و ول ...گفت مشکل خودته!

معلوم نیست زبون بسته چطوری رفته اونجا!

من اتاقم تو حیاطه...و یه طرفش به شدددت مرتفعه و یه طرفش حصاره سر سقف...متعجبم حقیقتا...

حالا دارم استخاره میکنم چطوری این یکی رو نجات بدم...

فک کنم باید یه نردبون همیشه پای دیوار باشه این گربه ها بتونن خودشونو نجات بدن...!از من ترسو جز این کاری برنمیاد...

...

گرفتار شدیمااااا...با این گربه های گیج!

...

از ترس همین بس که به جای نجات اون بدبخت دارم پست میذارم و با دو نفر همزمان چت میکنم...

برم عملیات نجات!😂😓😂😓

 

۳

بهترین شکل ممکن❤❤❤

"گفت:ببخشید خانم.من داشتم از عالی قاپو عکاسی میکردم اما‌گمونم تصادفا توی چندتا از عکسهای من شما هم افتاده اید.از نطر شما اشکالی نداره؟

دختر انگار در امتحان مهمی وقت کم آورده باشد بدون آنکه سرش را از روی کاغذ بردارد تند تند گفت :چی ؟نه مهم نیست .مهم نیست.

پسر بند نیکون را محکم دور مچش پیچاند و به انگشت های نازک دختر خیره شد.بعد سرش را برگرداند و بی دلیل به قیصریه نگاه کرد.لبش را گاز گرفت و در شلوغی ذهنش باز دنبال کلمات گشت واین بار کلماتی که گرد نباشند.گفت :منظورم اینه داشتم از شما عکاسی میکردم و تصادفا توی چند تا از عکس ها عالی قاپو و مسجد شاه هم هست."

 

از کتاب بهترین شکل ممکن.اثر بی نظیر از نویسنده بی نظیر تر ...مصطفی مستور !

بخونید این کتابو...بخوووونید ...

+این متن صرفا به جهت تبلیغ این کتاب منتشر شده و قصد خدشه به حقوق مالکیت فکری مولف عزیز کتاب را ندارد

۲
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان