حافظ جااااان!سعدی عشق !

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم

گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

دل داده‌ام به یاری شوخی کشی نگاری

مرضیّةُ السجایا محمودةُ الخصائل

در عین گوشه‌گیری بودم چو چشم مستت

و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم

وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است

یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل

******

پی شعر۱:غزل کامل نیست ...یه بخشی از غزل رو گذاشتم فقط!

وااای ...من عاااشق این بیت آخرم

*****

یکی را دست حسرت بر بناگوش

یکی با آن که می‌خواهد در آغوش

نداند دوش بر دوش حریفان

که تنها مانده چون خفت از غمش دوش

نکوگویان نصیحت می‌کنندم

ز من فریاد می‌آید که خاموش

ز بانگ رود و آوای سرودم

دگر جای نصیحت نیست در گوش

مرا گویند چشم از وی بپوشان

ورا گو برقعی بر خویشتن پوش

نشانی زان پری تا در خیال است

نیاید هرگز این دیوانه با هوش

نمی‌شاید گرفتن چشمه چشم

که دریای درون می‌آورد جوش

بیا تا هر چه هست از دست محبوب

بیاشامیم اگر زهر است اگر نوش

مرا در خاک راه دوست بگذار

برو گو دشمن اندر خون من کوش

نه یاری سست پیمان است سعدی

که در سختی کند یاری فراموش

پی شعر ۲:سعدی ناراحت میشد!

عاشق تموم ابیااااتشم ینی!

۲
محیا ..
۲۱ مهر ۰۰:۵۰

قشنگ بودن:)

پاسخ :

😍
BooM BooM
۲۰ مهر ۱۴:۱۵

بسیار عالی :)))

پاسخ :

:)))
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان