"گفت:ببخشید خانم.من داشتم از عالی قاپو عکاسی میکردم اماگمونم تصادفا توی چندتا از عکسهای من شما هم افتاده اید.از نطر شما اشکالی نداره؟
دختر انگار در امتحان مهمی وقت کم آورده باشد بدون آنکه سرش را از روی کاغذ بردارد تند تند گفت :چی ؟نه مهم نیست .مهم نیست.
پسر بند نیکون را محکم دور مچش پیچاند و به انگشت های نازک دختر خیره شد.بعد سرش را برگرداند و بی دلیل به قیصریه نگاه کرد.لبش را گاز گرفت و در شلوغی ذهنش باز دنبال کلمات گشت واین بار کلماتی که گرد نباشند.گفت :منظورم اینه داشتم از شما عکاسی میکردم و تصادفا توی چند تا از عکس ها عالی قاپو و مسجد شاه هم هست."
از کتاب بهترین شکل ممکن.اثر بی نظیر از نویسنده بی نظیر تر ...مصطفی مستور !
بخونید این کتابو...بخوووونید ...
+این متن صرفا به جهت تبلیغ این کتاب منتشر شده و قصد خدشه به حقوق مالکیت فکری مولف عزیز کتاب را ندارد