پنج از ده...

با من برنـــــو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنهــــا تــــر از ستارخان ِ بــــی سپاه

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتـــــری چوپان سیاه

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطـــی سوخت شد یک مشت کاه

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیــخا را بیاندازد بــه چاه

آدمیزادست و عشق و دل بــه هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

حامد عسکری

 

اون‌ اول که قصد گذاشتن این ده تا پست‌ رو داشتم قرار نبود این شعر جز ده تایی ها باشه...اما یه روزایی این شعر میشه اولین شعر روزگار...یه روزایی ...یه شبایی...نتیجه اینکه مولوی و دیوان شمس و اهنگ شیش و هشتش کشید کنار به احترام این حال لعنتیم...

خسته ام!اول از همه از دست خودم...بعد از دست خودم...بعدتر از دست خودم...

یکی یه روزی بهم گفت :سعی کن خودتو ببخشی...یاد شعر فاضل افتادم که میگفت:کسی را که برنجاند تو را هرگز نمیبخشم/تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم...

مشکل از اینه که ...گاهی زیادی گیج میزنم...زیادی!

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان