هفت از ده

چون آفتـــاب خزانـــی ، بـــی تــــو دل من گرفته است

جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است ؟

این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز

سنگی کـــه راه نفس را ، بر چـــاه بیژن گرفته است

از چشــــم می گیرم آبــــی  تا پـــای تا سر نسوزم

زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است

ترســـم نیـایـــی و آید  ،  خـــاکستر من به سویت

آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است

از کُشتنم  دیگـــر انگار ، پــــروا  نمی داری  ای یــــار !

حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است

چــون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر

بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است

آه ای سفر کرده ! برگرد ،  ای طاقتم برده ، برگرد

برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است

حسین منزوی

...

 

 

داشتم به این فکر میکردم راجع به منزوی چی بنویسم...

هنوزم دارم فکر میکنم!علی الحساب چند تا تک بیت خوب هم به پست اضافه میکنم واسه کسایی که حوصله غزل ندارن...

 

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟

لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

...

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری

که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

_این بیت رو واسه کارت عروسی یکی از دوستام پیشنهاد کردم!فقط پیشنهاد کردم...نپدیرفت...یکی نیس بگه خب چرا مشورت میخوای؟!_

...

آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم

گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس

...

به زخمی مرهمم کس را و زخمی میزنم کس را

شگفت آورترینم من چنینم: جمع اضدادم

اخرین بیت رو قشنگ نوشتم زدم به دیوار اتاقم...از بس که شرح حال منه...

دیگه اینکه ...

فعلا همین!

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان