وقتی دست از تلاش برمیداری...

تنها دلیلی که گاهی اوقات به ذهنم خطور میکنه راجع به این موضوع که:

چرا بعضیا هیچ تلاشی واسه تغییر شرایط بدشون نمیکنن ؟

اینه که:

خودشونم انگار خوششون اومده!

یکی همیشه خوشش میاد از مظلومیت،ضعیف واقع شدن،ترحم،مورد خشم و خیانت قرار گرفتن،اشک بقیه رو درآوردن!

یکی همیشه دلش میخواد لج بازی کنه،لجاجت،بددهنی،حسادت،بددلی،بی احترامی به هر شکلی با هر کسی که بیاد جلو چشمشون!

یکی همیشه دلش میخواد بی توجه باشه،بی احساس،بی عشق،بی تفاوت!

یکی همیییشه تو خاطرات افتضاحشه ،عزاداری،کینه،مرور حرفایی که شنیده،چیزایی که دیده حتی با گذر ۳۰ سال از اون خاطره،نگاها،مریضیا،از دست دادنا!

...

اینا هیچ وقت هیچ تلاشی نمیکنن که اوضاع رو مرتب کنن...چون خوششون میاد!ترجیح میدن یه زخم رو بخارونن تا پانسمان کنن...غافل از اینکه یه روز به خودشون‌میان،دستای خونیشون رو تماشا میکنن...با یه زخم عفونی شده که دیگه هییییچ کس حتی خودشون نمیتونه درمانش کنه!دیگه نمیشه خاروندش حتی!چون دیگه با خاروندنش خوششون نمیاد...دردشون میاد!یه جور درد که از مغز آدم تیر میکشه تا نوک انگشتای پاش...که مو به تن آدم سیخ میشه!ولی دیگه نزدیکای رفتنه ...و کاری نمیشه کرد!

یه چیز دیگه هم راجع به این آدما هس:نمیشه کمکشون کرد!نمیشه نصیحتشون کرد!نمیشه بهشون گفت بابا!این جلب ترحم تا کی؟به خودت بیا!یه کم ترحم یه کم مظلومیت ...بسه!تا کی میخوای به خاک و خون افتاده قصه ای باشی که بنا بوده شخصیت اول و قهرمانش باشی!تا کی‌؟نمیشنون!

یا نمیشه بهشون گفت درا بیرون از این همه تنفر...از این همه چشم گردوندن به زندگی بقیه...بسه دیگه!یه کم دوست داشتنی ها رو دوست داشته باش...یه کم عشق بده به بقیه...

نمیشه بهشون گفت یه چیزی بود  که تموم شد رفت!هرچقدر بد!هرچقدر ظالمانه!هرچقدر نافرم...

خلاصه اینکه ...

نه میشنون...نه دوست دارن بشنون!

حرص بیخود نخورین واسه نجاتشون،اینا ترجیح دادن تمام عمر با دستایی که به خون خودشون الوده اس هی زخماشونو بخارونن...

...

پ.ن:اره خب!حال بد واسه همه پیش میاد!یه روزایی هس که دلمون نمیخواست باشه...چیزایی دیدیم که از مرگ واسمون بدتر بوده!همه مون!یه روزایی بوده که عزیزترینامون به قول کامو فقط یه بیگانه بودن و بس...هیچ کس رو نداشتیم بهش بگیم:حالم بده،میشه حرف بزنیم؟و اون بگه اره عزیزم چی شده؟یا بدتر از این شاید :

اون روزا هیچ وقت تموم نشدن‌...روزای بد ِ هی ادامه دار!

سیاه...سیاه...سیاه!نه میشه مثل قصه ها فرار کرد...نه میشه مثل واقعیتا خودکشی کرد !فقط باید تحملشون کرد!به سختی!به گریه!میشه با گریه ایموجی😂🤣فرستاد وقتی مطمئن باشی مخاطبت بنا نیس هیچی از حال بدت بفهمه!میشه زد زیر همه چی!اختیار رو داد دست بقیه!...تا ازت یه افسرده و بدبخت بسازن...و تو خودت به قول بناها "آجر نیمه"واسشون پرت کنی که سریع تر کار ساخت و سازشون تموم شه...

یا میتونی به فکر اخر قصه باشی...جایی که جلوی خود هنوز متولد نشده ات که وایساده تا ازت جواب بشنوه باهاش چیکار کردی،خدات که میخواد ازت جواب بشنوه با بنده اش _که خودت باشی_چیکار کردی،جلوی همه اونایی که شرایطشون "سیاه پررنگ" بوده و تونستن باهاش به بهترین شکلی که شده،امکانش بوده،زندگی کنن،از خودت دفاع کنی...که آره!شرایط بد بود!خیلیا بدی کردن!عزیزترینام تنهام گذاشتن،اما من هیچ وقت نخواستم مظلوم باقی بمونم،نخواستم کینه به دل بگیرم،نخواستم عشق ندم و عشق نگیرم،نخواستم یه بازنده باشم...هرچند یه روزایی زور اونا به من چربید...

 

پ.ن۲:امروز دست از تلاش برداشتم،واسه بلند کردن یه آدمی که با خنده رو زمین نشسته بود و داشت زخماشو میخاروند...

 

پیاپی نوشت:نه که بخوام نصیحت کنم...من توی دوران های مختلف زندگیم همه این ادما بودم و زندگیشون کردم...آدمی که ترحم جلب میکرد،ادمی که از خاطره های بدش دل نمیکند،آدمی که بی تفاوت بود،بی عشق بود و متنفر!پس وقتی دارم اینو میگم فقط از دور ندیدم...

 

پیاپی نوشت ۲:پست طولانیه...اما خواهش میکنم بخونینش...اگر خواستین منتشرش کنین...و آدرسی هم نزدین نزدین...

 

پ.ن شورش دراومد :شاید جای مقاله خشونت خانگی بشه پیگیری کرد تا یه جایی از این دنیا خشونت به خود هم جایگاه حقوقی پیدا کنه...

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان