سال بلوا_عباس معروفی

 

...

گفتم چی شد؟بالخره برادرهات را پیدا نکردی؟

_حالا دیگه دنبال برادرام نمیگردم.

_پس دنبال کی میگردی؟

_خودم

_مگر کجایی؟

_توی دستهای تو.لای موهای تو،کارم ساخته شده!...

 

سال بلوا_عباس معروفی


« گفتم آب، و ساعت لنگری مان گفت: دنگ دنگ دنگ.»
فاصله‌ها از میان برداشته شده‌اند و حال و گذشته در هم آمیخته اند: حسینای مسحور شده با زلفی آشفته ایستاده است، اما نه بر پله‌های شهرداری که در ذهن نوش آفرین؛ دکتر معصوم طناب دار حسینا را می‌بافد و با قنداق موزر به مغز نوش آفرین می کوبد؛ سرهنگ در پی پیمودن پله‌های ترقی از شیراز به سنگسر می افتد؛ ملکووم آلمانی در کار ساختن یک پل بزرگ از کوه پیغمبران به کافر قلعه است؛ و سروان خسروی در پی آن است که همه کوچه‌های شهر به خیابان خسروی ختم شوند. اما همه یک داغ به پیشانی دارند؛ همان که سال بلوا را آغاز می‌کند. همان که همه ناچار به انتخابش بوده‌اند. و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست؟


پ.ن:سال بلوا هم تموم شد...از صفحه اولش فهمیدم که بناست یهویی بیاد و تو لیست نفسگیرترین رمان های فارسی که تو عمرم خوندم قرار بگیره...از بس که همه چی تموم و زیبا بود...آمیختگی روایت معمول داستان با سیال ذهن،منولوگ و تغییر زاویه دید از نوشا به دانای کل ،فلاش بک های بی مقدمه به گذشته و آینده ،همه و همه به بهترین شکل ممکن اتفاق افتاده ...چشمام داره برق‌ میزنه که یه بار دیگه بخونمش ...فقط واسه یادگرفتن اسلوب!بار اول فقط خوندم که ببینم حسینا داستان که اننننقددددددرررر قشنگ حرف میزنه و انقدر قشنگ عاشق میشه چی شد ؟کجای داستان گم شد؟عین نوشا سردرگم پیدا کردنش بودم...

رمان یه عالمه وقایع جذاب عاشقانه داره که گمون نکنم از یادم بره

 

و...

+حالا با کمی فشار به مغزم میتونم لیست بچینم که ۴ تا از بهترین رمانای فارسی ای که خوندم چیا هستن؛

۱_سلوک

۲_سال بلوا

۳_چشمهایش

۴_چراغ ها را من خاموش میکنم

۲
خالیف ‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۹ فروردين ۱۶:۱۴

دقیقا شاید نفسگیر توصیف مناسبی براش باشه. عجیب تلخ و زیباست بعضی تصاویرش.

پاسخ :

ناب و تلخ...یه بغض توی گلوی خواننده باقی میذاره و تموم میشه!
آبلو موف
۲۸ فروردين ۰۳:۴۹

مدتها پیش استارتش رو زدم اما بخاطر نثر سنگین معروفی که خوانشش رو مشکل کرده بود برام ادامه ندادم. اما از خیلیها شنیدم کتاب خیلی خوبیه. نظر مثبت شما رو هم که گرفتیم. بره توی لیست.

پاسخ :

شاید کمی نثر سنگینی داشته باشه اما به نظرم بشدت روان...انگار که آدم بعد از صفحه سوم ذهنش با ذهن راوی هماهنگ میشه و کشیده میشه سمت هرجایی که اون بخواد...
حتما توصیه میشه :)


پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان