خوابیده بودم...
تقریبا همه جا ساکت بود...
نه صدای جوش کاری میومد...
نه صدای مرغ و خروسای همسایه...
نه صدای بازی بچه های مدرسه رو به روی کوچه...
همه چی در سکوووووت و سکون محض بود...
گرمای بخاری یه رخوت عجیبی بهم تزریق میکرد اصلا نگفتنی...
پتو رو تا سر گوشام بالا کشیده بودم و حال میکردم با اولین روز فرجه امتحان بعدیم...(میدونین که اولین روز فرجه چند روزه خیلی جوابه...خیلی)
دلم خواب میخواست امروز...
داشتم از سکوت میگفتم...منگ و مست خواب بودم که یهو با یه صدای عجیب و غریب یه جوری پریدم از خواب و نشستم زمین که به قول اون پسره توی خنداننده شو هنوز روحم به کالبدم نیومده بود...متعجب که این صدای چی بود؟
پریدم جلوی پنجره دیدم یه دسته بزرگ کفتر/یا کریم/قمری_نمیدونم چی بودن_ در فاصله ۵ سانتی متر سقف اتاقم پرواز میکنن...با اون صدای بال زدنشون که به نظرم وقتی چندتا میشن خیلی ترسناکه اون صدا...
چند باری اومدن رد شدن و رفتن...
منگ منگ رفتم تو خونه...
خانواده میپرسن چرا بیدار شدی؟
میگم هلی کفتر نذاشت بخوابم...
میگن کو هلی کوپتر...؟(فک کنم فک کردن شرایط این چند وقت و اتفاقات دیوونه و توهمیم کرده:))))) )
میگم نه...
هلی کبوتر...هلی کفتر...
...
امان از این هلی کفترااااا...