مورخ بیست و سه ی ده...

من اگه یه بار دیگه به دنیا میومدم، فهرست کارایی که باید انجام بدم رو برنمی‎داشتم؛ فهرست نبایدها رو برمی‎داشتم. که تو جزو نبایدها بودی. باید بودیا؛ واسه من نباید بودی... که کاش باید بودی... کجا بودی تا حالا؟*

فاطمه ی تنم داره درد میکشه...عین یه مرد!

چشماش بیخودی میپلکه روی کتاب امتحان فردا ، بی که یه کلمه بفهمه...همینطوری ورق میزنه...

فاطمه روحم اما جای دیگه اس...

جایی که اینجا نیست.

تا به حال شده یه بار انقدر رو راست وسط مردن و زندگی دست و پا بزنین که توی چشمای خودتون نگاه کنین و بگین:این راهش نبود؟

وقتی دقیقا فکر میکنین دنیا آخراشه و این زندگی اونی نبود که من واسش ساخته شده بودم؟آره...جهنم!جهنم همینه!کجا شنیدم اونجایی جهنمه که تو بدونی اونی میتونستی باشی،که الان نیستی!

فکر کردن به اینکه "بعدا"ی نیست...اگه نکشتت باعث میشه قوی بشی؟نه! ضعیفت میکنه انقدر ضعیف که به هر تخته پاره ای چنگ بزنی واسه فراموشی...

اما بگذریم از اینکه کار مومن به تخته پاره چنگ زدن نیست...کار مومن ناامیدی نیست که ناامیدی کفره...

نگذریم اما...حرفم چیز دیگه ایه...

وقتی از سرم میگدره یادم میره ، یادم میره دیشب چقدر سخت گذشت...یادم میره فاطمه دیشبی دید اونی رو که میتونست باشه و نیست...بازم میرم توی عمق حماقتام غرق میشم.میرم تو عمق تظاهر کردنام خفه میشم...خودمو خفه میکنم با کارایی که به اجبار انجامشون نمیدم!به اجبار ازشون پرهیز میکنم...به اجبار ازشون امتناع میکنم.اجبار خودم برای موکول کردنشون به بعد...اجبار دیگران برای بی اهمیت جلوه دادنشون.حالا هی مجتبی شکوری تو بگو که افلاطون گفته کاری که واسه خودش انجام بدیش، "خوب مطلق"ه...خوب کجا بود؟تهش یه دیشبی دوباره میاد که فرداش معجزه بیداری نداره...میگی خب نشد!مگه همه خواستن،شد؟

آره...فاطمه دیشبی دید!فاطمه فردا شب فراموش میکنه.درد هست ، از دیشب بیشتر!خواب نیست،از دیشب کمتر!

...

پ.ن:

قبلا میخواستم به روی بقیه بیارم فهمیدم فلان جفا رو کردن...دوست داشتم بهشون بفهمونم که فهمیدم فلان کار رو انجام دادن...اما این چند روز با حساب کشیدن از خودم...به این نتیجه رسیدم که خیلی وقتا آدما با وجدانشون که تنها باشن خوب میشن!بهبود پیدا میکنن اکثرا!وقتی جلوی قاضی ذهنشون توجیه نداشته باشن...مهم نیست که بتونن کارشون رو جلوی من ِ نوعی توجیه کنن یا نه...اونا به خودشون و توی دادگاه ذهن خودشون یه روز میبازن...و این بدترین باختنه!

______

*سجاد افشاریان

 

۳
ناشناس
۲۵ دی ۰۹:۱۳

نا امیدی مثل لمس شیشه ی بخار گرفته ی

صندلی عقب ی تاکسی تو ی روز سر زمستونیه 

که مچاله کنار دونفر دیگه نشستیو از گرما داری می پزیو

هر لحظه میخوای پیاده شی 

اون وقته که با انگشت اشارت ی تیکه از شیشه رو پاک میکنیو 

بیرون می بینی میگی دیگه رسیدم 

بیشتر وقتا نا امیدی فقط فهمیدنه 

فهمیدن اینکه با این روش  نمیشه یا انیطوری نمیشه 

زیاد سخت نگیر بچه جون 

پاسخ :

چه قدر قشنگ :)
چه تشبیه جالبی:)

سعی میکنم سخت نگیرم...خیلی وقتا از دستم در میره
یاسمن گلی:)
۲۳ دی ۱۳:۱۱

انشالا که حالت خوب بشه عزیز 

پاسخ :

مرسی🌺
ناشناس
۲۳ دی ۰۵:۳۹

چطوری بچه جون :)

چه خبر شده که ی الف بچه مثل آدم بزرگا حرف میزنی :)

مثل این فیلمایی دهه 40  50   

حرف از  درد ، تحمل مثل مَرد ، تیزی!  ، ی جو معرفت ، نامردی   میزنی :)

 

پاسخ :

سلام
خوبین؟
چه عجب نگفتین ونگ ونگ:))
بچه ها هم یه موقع بزرگ میشن دیگه...
تیزی و یه جو معرفت رو نگفتم:)))
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان