با شنیدن حرفای آدما، عبور از کنار زندگیاشون میفهمم همه یه طوری با یه چیزی گرفتاری دارن...کم پیش میاد(اما پیش میاد!)به زندگی و خونه و ظواهر کسی حسودی کنم.چون میدونم کمتر کسی اون دل خوشی که دنبالشه رو به دست میاره.اما امروز وقتی از یه کوچه غریبه میگذشتم و خونههاشو نگاه میکردم، به آدمای اون خونهای که طبقه سوم یه ساختمون بود، نرده پنجرهاش پر از گل بود و نور آفتاب گمونم تا ته ته ته ته خونهشون میرفت حسودیم شد..حس کردم ادمای توی اون خونه خیلی از من خوشحالتر هستن و خیلی بیشتر بهشون خوش میگذره...به خصوص وقتی داشتم رد میشدم بوی قرمه سبزی میومد و حس میکردم این بو زندگی باید از اون خونه بیاد...
یه روز یه خونه میخرم که همه پنجرههاش نور بخوره!توی همه فصلا!یه عالمه گل داشته باشم و از هیچ پنجره ای پرده آویزون نکنم...یه خونه تو طبقه ۴ ام به بالاتر...
شاید قشنگترین لحظات عمرم ، شبهایی که تو این خونه و اینجا صبح کردم بوده باشه...
گیلان_شفت_امامزاده ابراهیم ع
+دلم ور رفتن با کنوانسیون ها و ماده ی فلان منشور نمیخواد...
نمیدونم دلم چی میخواد اما میدونم اینی که الانه رو نمیخوام😐