من آنم که من دانم!

حکایت بین‌الملل خوندن منم به خصوص توی این دوران به خصوص، شده حکایت اون تپانچه‌ای که چخوف میگه رو دیوار یه داستانه و باید شلیک شه اما تا ته داستان همونطور اونجا مونده که مونده...

دارم ریشه ناخن می‌جوم و گلستان می‌خونم!نه تحلیلی دارم و نه ادعایی...با شنیدن هر خبر راست و دروغی که اطرافیان فکر میکنن من خودم باید زودتر خبردار میشدم (ولی نشدم!) از جنگ و تحولات و فلان...دستمو از تو دهنم درمیارم میگم:عَّههههه!راستی؟و دو دقیقه بعد یادم رفته...

 

بار چندمه این کتاب زیر دست منه!گلستانو میگم!

 

یه روز وقتی بچه‌دار شدم وقتی لابد علاقه‌اش به ادبیات به مادرش رفت، یه گلستان میدم زیر بغلش و میگم بخون تا لااقل اگرم هیچی نشدی(که فدا سرت)،بدونی که هیچی نشدی!!!تو توهماتت غرق نشی ...

 

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان