چهارشنبه ۱۱ اسفند ۰۰
حکایت بینالملل خوندن منم به خصوص توی این دوران به خصوص، شده حکایت اون تپانچهای که چخوف میگه رو دیوار یه داستانه و باید شلیک شه اما تا ته داستان همونطور اونجا مونده که مونده...
دارم ریشه ناخن میجوم و گلستان میخونم!نه تحلیلی دارم و نه ادعایی...با شنیدن هر خبر راست و دروغی که اطرافیان فکر میکنن من خودم باید زودتر خبردار میشدم (ولی نشدم!) از جنگ و تحولات و فلان...دستمو از تو دهنم درمیارم میگم:عَّههههه!راستی؟و دو دقیقه بعد یادم رفته...
بار چندمه این کتاب زیر دست منه!گلستانو میگم!
یه روز وقتی بچهدار شدم وقتی لابد علاقهاش به ادبیات به مادرش رفت، یه گلستان میدم زیر بغلش و میگم بخون تا لااقل اگرم هیچی نشدی(که فدا سرت)،بدونی که هیچی نشدی!!!تو توهماتت غرق نشی ...