دیروز و دیشب میشه گفت دیگه اختتامیه تعطیلات عید بود!گشت و گدار توی دهاتا و اومدن خونه ...هر بار بابا اینا میخواستن پوست تخمه و آشغال رو از ماشین بیرون بریزن من هوار میکشیدم که اگه تو شهر من مسافرا یه همچین برخوردی کنن ناراحت میشم!ادب سفر میگه فلان...میگه که بهمان!شده بودم معلم پرورشی!
خلاصه که نیمذاشتم آشغال بیرون بریزن.وسطای گردش علمی پر چادرم پر پوست تخمه شده بود چون پلاستیک با خودم نبرده بودم!از طرفی این ذرتای بو داده لعنتی پر شده بود این طرف و اونطرفم...دیدم خیلی اوصاع بدی شده!
گفتم :میدونین که من ادم حساسی هستم ناراحت میشم!ولی فک نکنم اینا ناراحت بشن هاااا...و ناگهان ۳ جفت چشم برگشت با غیظ و غضب نگام کرد که یعنی جرئت داری اون آشغالا رو بریز بیرون!هیچی دیگه نریختم بیرون...اومدم خونه هم چادرمو شستم هم تو ماشین بابا رو جاروبرقی کشیدم!:/ (وقتی قیافه الکی میای و توش میمونی!!!آیینه عبرت)
امروز اومدم یه کم درس بخونم دست به کتاب بردم هم خودم جیغ زدم هم کتاب! ۱۲ روز بود که هیچ کتاب و منبع درسی رو ورق نزده بودم!خودخواسته ترین کاری بود که کرده بودم!میخواستم دلتنگ کتابام بشم..اما نشدم😁در نهااایت زورکی خودمو دلتنگ نشون دادم و رفتم طرفشون!اصلا دیدار عاشقانهای نبود!!!اولش فقط همو فحش کش کردیم و در نهایت با هم کنار اومدیم گمونم!چون من تونستم چارتا پاراگراف کوجیک مقاله بنویسم...البته هی میخواستم فرار کنما...ولی دیدم فایده نداره!فرار تا کی؟تا کجا؟بیچاره!
مدیونین اگه فکر کنین این پست هم واسه فرار مقطعی از زیر بار درس خوندنه!