اینم اتفاق امشب:
یه جمعی بودیم واسه افطار...متشکل از زوجهای جوان!تا حدودی!ولی خب یه مقداری غریبه و آشنای مخلوط...بعد سر سفره افطار من کنار یه خانومی نشسته بودم و یه خانومی اونور تر که همسرش رفته بود اول نماز بخونه بعد بیاد افطار:))) (همیشه آدمای این مدلی واسم عجیب بودن که اول نماز میخوندن بعد میرفتن افطار) همه مشغول شده بودیم که دیدیم این خانومه که همسرش نبود داشت دعا میخوند و هیچی نمیخورد...این بغل دستیم گفت وایساده همسرش بیاد بشینه سر سفره بعد افطار کنه هااا..!گفتم آهاااا...بعد خب دقیق منو نمیشناخت این بغل دستیم!گفت یاد بگیر.داری افطار میخوری دو دقیقه منتطر نشدی آقاتون بیاد...
منم نه گذاشتم نه برداشتم خیلی جدی گفتم من منتظر شم آقامون بیاد مرده ام میمونه سر سفره!حالا حالاها باید صبر کنم...آشناها از اقصا نقاط سفره یکی یکی عین پفیلا میترکیدن!
...
+خیلی بهم ریختم به دلایلی و متاسفانه امکان بروزشو ندارم و امکان هیچی رو ندارم!
همون بهتر بزنم به فاز چل بازی...