هرچند سکندر زمانی!

حاج خانومه زل زد تو چشمام گفت:

بی پیر مرو تو در خرابات 

چشمام چارتا شده بود که :یا پیغمبر! وسط این همه حاج خانوم بی‌سواد این خانومه چه جان جانانیه!از یه طرفم خنده‌ام داشت از بین لب و لوچه‌ام منفجر میشد...واسه خاطر این قربات معنایی و تمثیل و همه چی!

منتطر شدم بگه:هرچند سکندر زمانی!

گفت بر و بر منو تماشا نکن.دستمو بگیر بیام از این پله‌ها بالا.

پیش خودم گفتم اوفی لهجه!

و جلو خودش گفتم چشم!

پله‌ها تموم شد دیدم دستمو ول نمیکنه...همینطور منو میکشید با خودش و یه طوری وانمود میکرد که یعنی الان خیلی به کمکم احتیاج داره!عصاشو این دست اون دست کرد و دستم بین عصاش و فشار دستاش درحال شکستن بود...قشنگ آستانه جیغ!عملا دنبالش کشیده میشدم بی که کاری کنم.فقط تق تق این استخون کف دستم صدا میداد!

خوبه که جای مناسبشو پیدا کرد و نشست والا نمیدونم تا کجا باید اون فشار رو من که یه "سکندر زمان" بالقوه بودم تحمل میکردم و دم نمیزدم؟

دردناک بود زیاد...

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان