میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم...

توی همایش سلام فرمانده توی میدون امام شهرم؛ یه کناری وایساده بودم و به جمعیت نگاه میکردم...به همه ی همه ی بچه‌ها که قلم دوش باباهاشون دست رو تا شقیقه بالا می‌اوردن و با تمام قوا سلام میدادن...بی اکت و بی صدا فقط نگاه مبکردم...گرم بود! پاهام خسته بود! کلافه بودم! ولی بین جمعیت یهو معلم سال سوم دبستانمو دیدم...خانومی که موقع تدریس جدول ضرب و اهدای اولین خودکار عمرم به من، یه خانوم خوش تیپ، خوش لباس و مهربون و جوون و زیبا و همه جی تموم بود...بعد از گذشت ۱۶...۱۷ سال! چاق بود، تا حدودی پیر بود، شنیده بودم که دیگه کار‌نمیکنه، دستاش با اون انگشتر خوشگلش اون زمانا نمیدرخشیدو یه کم میلرزید...ولی خنده رو لبش از یه گوش تا گوش دیگه کشیده شده بود! داشت از دو تا نوه‌ی دختریش که میخورد ۴...۵ ساله باشن موقع خوندن سرود، فیلم میگرفت...به ناشیانه ترین حالت ممکن، ولی با خنده و ذوق...بار دوم که سرود رو خوندن من هنوز ماتشون بودم‌.دیگه فیلم نمیگرفت...رفت دستای نوه‌هاشو گرفت و باهم سرود خوندن...

داشتم میرفتم بهش بگم خانوم! من با دیدنت دوست داشتم چاق باشم؛ پیر باشم؛ بازنشست و بیکار باشم؛ فیلم برداریم صفر باشه؛ صورتم چروک باشه و ...ولی فقط جای تو باشم! 

من دوست دارم جای تو باشم خانوم معلم سوم ابتدایی من...من دوست دارم الان جای تو این لحظه رو زندگی کنم...

 

یه لحظه که رو برگردوندم رفته بودن...

انگار هیچ وقت نبودن!

من موندم و یه حس بد و خوب قاطی!

 

هنوزم باهامه اون حس!

 

پ.ن۱: بعضیا به طرز عجیبی، یه اتمسفر از زندگی، یا بهتر بگم یه حباب از حس خوب دورشون رو گرفته و هر جا باشی و هرچقدر بهشون نزدیکتر باشی، اون حباب بهت نزدیک باشه و تو رو هم تو خودش جا بده، حس می‌کنی زنده‌ای...حرف زدن باهاشون، نگاه کردنشون، مثل قدم زدن توی یه جنگل روشن و دلباز وسط مازندرانه...پر از طراوت و کشف ناشناختگی و بکر بودن زندگی!آدم حس می‌کنه باهاشون دنیا خیلییییی می‌تونه خوب باشه!این آدما توی دنیا شما هم هستن؟

پ.ن۲: وسط امتحاناتم! دقیقا! ولی کمتر از هر موقع دارم می‌خونم...

پ.ن۳: دنیا که‌ناامن میشه باید چیکار کرد؟

۴
مهدی نیازی
۲۸ خرداد ۲۲:۵۵

تجربه خوبی بود قشنگ ناراحتی اون لحضه رو حس کردم

 

پاسخ :

واسه خودم ناراحتیش بیشتر از حس خوبش بود اون لحظه...
یاسمن گلی:)
۲۸ خرداد ۲۲:۴۲

متوجهم. یه سری آدما انگار زندگیشون پر از حس خوبه. واقعاالان از ته دلم از اون زندگی های خوب از ته دل خواست :) 

پاسخ :

منم همینطور...شدیدا دلم خواست:)
آرا مش
۲۸ خرداد ۱۹:۳۴

چقدر عالی توصیف کردی فاطمه، حظ کردم اصلاً و چقدر فهمیدم اون حس رو وقتی توی حباب و اتمسفر اونها لحظه‌ای قرار گرفتی... چقدر خوبه که ما هم همچین آدمایی باشیم که کسی از قرار گرفتن توی حال و هوا و نفس کشیدن توی اتمسفرمون حسای خوب بریزه به قلبش...

پ.ن۳: باید زد به در بیخیالی چون همیشه ناامن بوده منتها هربار شکلش رو عوض کرده پس بیخیال! :))

پاسخ :

سلام
درس پس میدم خانوم:) شما از اساتید توصیفای خوشگلی:)

هوم...کاش واقعا ما ها هم همین قدر بوی زندگی بدیم...میدونی آدم هرچی این شکلی باشه ظواهر رو به حاشیه میکشه:)

یهو ولی انگار به چشم میاد و ترسناک میشه ...یهویی بودنش بده...
R_A Zeytun
۲۸ خرداد ۱۷:۱۹

حال و هوای پیر شدن دارم در من همیشه برف گرفته و من
در برف پشت پنجره‌ام دارم دنبال رد پای تو می‌گردم...

 

+سلام

پاسخ :

عالی بود:)

سلام
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان