بعد امتحان، داشتم از پلههای دانشکده میومدم پایین که دیدم زهرا همکلاسی کلاس زبانم نشسته روی صندلیای راهرو که واسه امتحانات میچینن...بغل و خوش و بش بعد مدتها...گفت وای فاطمه ماسکتو دربیار دلم واست تنگ شده و فلان!(این مدت چت میکردیم و تلفنی حرف میزدیم ولی مستقیما نه)
ماسکو در اوردم و یهو دیدم چشماش چارتا شد...گفت خاااک ...تو چرا انقدر لاغر شدی؟! گفتم من؟! فاطمه ام ها...اشتباه نگرفتی؟ گفت نه واقعا لاغر شدی...و اخرین سلفی ای که تو کلاس باهم گرفته بودیم رو نشونم داد...راست میگفت:)) واسه لاغر شدن خوشحال بودم اما...
تقریبا علاوه بر لاغر شدن، پیر هم شدم...بی روتوش و بی فیلتر ...بهش گفتم گم شو دو دقیقه دیدمت هم پیر شدم، هم خمود و افسرده...
چشمای برق دار و خنده کشیده! دلم واسه خودم تو اون روزا تنگ شد...
امروز با هم رفتیم بیرون! به رغم اینکه من خیلی خسته بودم...
میگفت این یه سیر طبیعیه...خیلی چیزا گذشته، خیلی حسها مال یه دوره خاص بوده...نمیتونی عین ربات از خودت انتظار داشته باشی همیشه همونجوری بمونی! (کلیشههای قشنگی که دوست دارم)
برگشتنی فکر میکردم من همینطوری از گذر زمانمیترسیدم...کرونا این گذر رو بیشتر به چشمم آورده انگار...انگار که یه فیلم رو اول بزنی رو دور کند کند...یه طوری که آدم نفهمه اصلا فرقش با یه عکس چیه! ولی وقتی سرعت به حالت عادی برگرده بفهمی نصف فیلم رو دور آهسته دیدی! ولی مدت زیادی بوده...انگار یه بچه که کل مدت واسه رفتن به مهمونی خوشحالی کنه و بعد از شام خوابش ببره و نصف مهمونی رو از دست بده!
رفتیم سر کوه! گرم بود اما خوب بود...
دیشب تا اذان صبح درس میخوندم...قبلش هم درس میخوندم!منظورم دیروزه! اتاق گرم بود...سه تا دیوار از چارتا دبوار اتاقم آفتاب میخورد و تبدیل به سونا شده بود...سرم درد میکرد و منابعم انگار برکت کرده بودند.خیلی حال بدی بود! یه طور که انگار به خدا بگم خدایا ازم راضی شو...بدیش یه عصبانیت بی دلیل بود که ولم نمیکرد!
یاد شب امتحان پزشکی قانونی افتادم، دقیقا همین اوصاع؛ گرما، کم بودن وقت و بی فرجگی یه امتحان، سر درد و شب امتخانی که توش مهمونی داشته باشی....یکی از اقوام حقوق خونده به منی که داشتم تلاش میکردم ظاهر خودمو حفظ کنم و قوی ظاهر بشم گفت:" وای فردا پزشکی قانونی داری؟ من میخواستم حذفش کنم...اون موقع نامزد بودیم؛ شبش فلانی(نامزدش) اومد دنبالم رفتیم بیرون شام خوردیم...گفت فدا سرت هرچی شد، آرامش به دل من سرازیرررر شد، اومدم تا صبح خوندم، ساعت ۷ اومد دنبالم رفتم امتحان دادم...۱۹ شدم!" من! با درد در اقصا نقاط مغزم، با یه کتاب ۳۰۰ صفحه ای که فقط ۵۰ صفحه اش رو خونده بودم، توی یه اتاق در حد سونا داغ، با یه اعصاب خط خطی...تا صبح زار زده بودم...نه واسه نبودن یکی که تا صبح هی ازم بپرسه خوندی؟ خوندی؟( که بدجور این حرکت رو مخمه حتی وقتی بابا میاد میپرسه هم حتی میگم نپرس...چیکار دارید شماها به درس من؟ و کلا عادت به پیگیری ندارم و علاقه ای هم) ولی اون شب دلم بدجور قاطی کرده بود...خلاصه دیشب و دیروز هم همین حال نکبتی رو داشتم! امروز بعد امتحان به استاد گفتم استاد سخت بود و سخت گذشت!
به قول دختر خاله ام:
آدم چه علی الظاهر تنها باشه چه نباشه، شرایط سخت زندگیشو باید تنهایی بگذرونه!"
ماها تنهاییم!
شاید ظاهرا یه امتحان بوده...ولی خب شرایط سخت هرکی تو دلشه، با مقیاس و سطح تحمل درد خودش سنجیده میشه، نه با شرایط بیرونی هرچند آخرش شرایط بیرونی هم تاثیر خودشو میذاره!
حالا تو وانفسای تموم نکردن منابع و حوصله نداشتن، رفیقم اومده بود زاری تا دو و سه شب که فلانی ارشد رتبه ام بد شده و چی کنم!!؟ شاید باورتون نشه که دلداری دادن به آدما باعث میشه یه حسی از مفید بودن و کنده شدن از شرایط بهتون دست بده! شب امتحان اصلا موقع دلداری دادن به عالم و آدمه:))
تقریبا فقط این مدت تونستم یه ساعت و نیم بخوابم...
ولی همون هم عالی بود...
میگم خستگی گرم ترین و نرم ترین رخت خواب دنیاس...
چقدر از این شاخه به اون شاخه شد حرفام...آخرشم هیچی!