بانوی گل به گونه انداخته، با لهجه شیرینش گفت: باید تخیل کنیم که در مِه راه میرویم؛ در مهی بسیار فشرده و سپید. تمام عمر در مه. در کنار هم، من و تو، مه را میپیماییم.آرام، به زمزمه با هم سخن میگوییم...مه اگر انطور که من تخیل میکنم باشد، دیگر از نگاههای چرکین، قلبهای کدر، و رفتارهایی که آنها را "رذیلانه" مینامیم، گلهمند نخواهیم شد. خائنان به خاک_همان ها که زمین خدا را آلوده میکنند_ در مه گرچه وهمی اما قدری زیبا و تحمل پذیر خواهند شد. حتی شبه روشنفکران، در مه، به نظر نخواهند رسید که به پرگوییهای مهمل مبتذل ابدی خویش مشغولند و به خیانت! آنها را در مه، اگر به قدر کفایت فشرده باشد، میتوانیم جنگجویانی اسطوره ای مجسم کنیم که به خاطر ازادی میجنگند یا به خاطر نان زحمت کشان جهان. برای نفسی آسوده زیستن چاره ای نیست جز مهی فشرده را گرداگرد خویش انگار کردن؛ مهی که در درون آن، هرچیز غم انگیز، محو و کمرنگ شود. تو از من میخواهی که شادمانه و پُر زندگی کنم؟ نه؟ برای شادمانه و پر زیستن، در عصر بی اعتقادی روح، در مه زیستن ضرورت است...
و من خیلی قبلتر که این بند اول "یک عاشقانه آرام" از نادر ابراهیمی رو زندگی کنم و کلمه به کلمه اش رو درک کنم؛ خونده بودمش و از بر بودمش... و جواب گرفته بودم:
این مه خیالی تو، مثل کابوس است. و از کابوس مه به باران رویا نمیشود رسید. چه رسد به بلور شفاف واقعیت. وهم مه سراسر روزمان راشب خواهد کرد و درشب مه آلود ستاره هایمان را نخواهیم دید. مه البته گاهی خوب بوده و خوب خواهد بود: شعر، لطیف، عطرآگین، خیال انگیز...
آره آقای نادر ابراهیمی، این روزا شبیه خیلی از دوستام و شبیه بانوی گل به گونه انداخته آذری توی کتاب شما، دلم میخواد مه فشرده باشه و سپید...
..
+"یک عاشقانه آرام" از اون کتاباست که چیزی ورای کتابه واسم:)
قبلا توی یه پست نوشتم از کتابای دیگه از این دست... و اون پست "اگر نبودم مرا در چیزهایی پیدا کنید که دوستشان داشتم" :)
من شعر میخونم و حافظ میگه:
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم...
و نادر ابراهیمی میگه:
عشق دل مضطرب نمیخواهد. آرام و قرار بگیر:)