آرام جان

آرام جان

من خیلی کتاب راجع به شهدا و مادران و همسران شهید نخونده بودم. کلا نمیدونم چرا نثر جنگ واسم غریبه بوده همیشه... اما خب به معنی صفر بودن مطالعاتم نبود. دختر شینا و دا(البته نصفه! دیگه انقدر بهم فشار اومد بابت دلخراش بودن بعضی صحنه هاش که نتونستم ادامه بدم) و گلستان یازدهم و من زنده ام و...

 

اما این کتاب ویژه بود. 

چرا چون مسئله اون جنگی که توی کتابای بالا بهش اشاره کردم نبود...

در حقیقت جنگ یه بستر مناسب بود واسه بیان اصل قصه ای که قرار بود ازم دور نباشه... غریبه نباشه...

مادری که توی اون دوران به ظاهر غریبه رشد کرده و سختیای زیادی کشیده و عقیده، عنصر مشترک تمام اتفاقات زندگیش بوده، حالا بچه ای تربیت کرده که به ما و نسل ما نزدیکه...

واسم یه لینک پررنگ بود این مادر...

مادری که میتونه عقیده انتقال بده. فکر انتقال بده. شهید پروری کنه... توی دورانی که میشه راحت همه گذشته ها رو فراموش کرد و جور دیگه ای زندگی کرد و متاسفانه جایگزین باورها و ارزشهای فیک و تقلبی واسه اون باور اصلی و ریشه دار، فرااااااواااانه...

کتاب تمام تلاششو واسه نزدیک کردن شهید به نسل جوون یه طوری که بگه نگاه خیلی رفتاراش شبیه بقیه اس... نگاه تونسته سالم زندگی کنه... نگاه... کرده! 

و من اینو پسندیدم...

خیلی!

نکته بعدی باید بهش اشاره کنم این سیر زندگی مادر بود...

که از نوجوانی، ازدواج اول، ازدواج دوم و تربیت فرزند ادامه داشت...منقطع نبود. تیکه تیکه بود ولی یهو فضا عوض نمیشد... و این به نظرم نقطه قوت نویسنده بود هرچند که میتونست حوصله بیشتری خرج بده و با حوصله تر بنویسه... یا تحقیقات بیشتری از پیرامون زندگی شهید رو به داستانش اضافه کنه... جای اشاره بیشتر به ارتباط رفیقای شهید و‌زندگی بیرون از خونه اش وجود داشت...به نظر من البته:)

 

و نکته آخر اینکه نویسنده بی که ما متوجه بشیم درحال دیکته ارزش و سبک زندگی درست جوان امروزی با الگو برداری از شهید بود... خیلیا مینویسن و الگوی زندگی رو گل درررررشت و گاهی وقتا سمبلیک و خیلی اتو خورده به جوون نشون میدن.

مثل لباس تن مانکن که هر جور تلاش کنیم تن ما نمیره... از بس همه چیش به قول گفتنی فیته... 

بخوایم هم نمیتونیم تو اون الگوریتم جا بگیریم...

اما این مدل اشاره تلویحی باعث شد حس کنم با کمک خدا و تلاش میشه خودمو نزدیک کنم به اون سبک زندگی... دور نیست. تو ویترین نیس... قد و قواره اش شاید به من نیاد... ولی میشه تلاش کنم!

 

همین:)

 

+از کتاب لذت بردم. 

و ممنون از پیشنهاد این حرکت باحال:) 

منتظر کتاب بعدی هستم😉

 

قضیه چیه؟

۳
همطاف یلنیـــز
۱۲ بهمن ۱۲:۰۶

سلام سلام

.

به نظر منم نویسنده می تونست حوصله بیشتری به خرج بده، گویا کلی روایتِ خاطره گونه! پیش رو داشته. ابتدا با نظم و ترتیب جدا کرده ولی بعدتر کم حوصله شده و از بین خاطره ها هرجا دستش رسیده یکی رو برداشته و لیست کرده :)

یک گل درشت این روایت زندگی! برای من اینه که: این گرامی شهید با وجود دردانه بودن و برخورداری از امکانات دنیوی، معقول بار اومده و قله آرزوهاش فراتر از دلخواسته های این زمینی بوده

راهش پررهرو

پاسخ :

سلام
بله دقیقا دارید درست میگید...
انگار هرچی به اخرش نردیک شده حوصله نویسنده کم شده...
دقیقا لیست شدنش هم از همین قضیه نشات گرفته...

آهاااان... بله من دقت نکردم به این نکته حق با شماست ولی انقدری گل درشت نیس هرچند که درسته نظرتون...
یعنی نگاه کنین میشه همه چی رو داشت و آخرش هدف متعالی رو دنبال کرد:)
ان‌شاءالله:)

مرسی از کامنتتون...
Z.sadat. m🤍
۱۰ بهمن ۱۳:۵۰

سلام اتفاقا خیلی جالب نوشتید و دقیقا درست و بجا...

پاسخ :

سلام
قابلی نداشت:)
De Sire
۱۰ بهمن ۱۱:۴۴

سلام فاطمه خانوم عزیزم 

شما یه خداقوت جانانه طلبکارید که با وجود مشغله هایی که فکر میکردید باعث بشه نرسید به حرکت جمعی، ولی خودتون رو رسوندید 

خدا به وقتتون برکت بده

بله همینطوره که شما گفتید، ما مادرایی که بتونن فکر و عقیده شون رو توی اون محیط زندگی انتقال بدن کم داریم... خدا حفظشون کنه

پاسخ :

سلام:)
زنده بااااشید:)
ممنون از شما که مفری واسه جدا شدن از همه ی این مشغله ها با این پیشنهادتون واسم فراهم کردین:)
ممنونم:)

همینطوره...
خدا هم این مادرا رو زیاد کنه و هم اونایی که پیش ما هستن رو سالم و سلامت نگه داره:)
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان