چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت...

هی نوشتم و پاک کردم...هی نوشتم و پیش نویس شد!

از دیشب یه چیزی داره مغزمو میخوره که بگمش... و نمیتونم:) 

و اصلا نمیدونم اون چیز، دقیقا چیه! اول و آخرش مبهمه... 

پر از حرفم، خدا رو شکر توانایی گفتنش رو ندارم:)

توانایی تبدیلش به کلمات رو هم... 

فقط میدونم در آستانه انفجارم از کلماتی که نمیتونم بسازمشون...

یاد اون شعری افتادم که میگفت: "واژه برایم بیاور بی انصاف"...

پر از ترس

حسرت

امید 

اندوه

شادمانی

غبطه

حسد 

و کلی حس متضاد دیگه...

شاید زندگی همینه!

پر از فکری واسه خودت تنهایی:)

بدون توقع!

...

توی کتابی از دوران کارشناسی، به دلیلی که یادم نیس، نوشته بودم: "دیدی حالمو نپرسید؟" ... شاید مال ۵ سال پیشه:)... و حالا دارم اون کتاب رو ورق میزنم!

و آدم تعجب میکنه از چیزی که بود... یا روندی که طی کرده و رسیده اینجا!

از جایی که هستم ناراضی نیستم...

مجموع و عصاره حسهای درونم هم، بهم چیز بدی رو القا نمیکنه...

فقط نامیزان، بدون ثبات، رو هوا و برداشتن قدم‌ توی مسیری ام که ممکنه زیر پامو خالی کنه... چون زیر پام دیدنی نیس...

چون هرکی رو صدا بزنم جز خودش، جواب نمیده!

خدایا، نمیخوام زیر پام محکم بشه، اصلا میخوام تا اخر عمرم هی به یادم بیاری دنیا جای اتکا کردن نیس، فقط خودت اگه زیرپام خالی شد، دستمو بگیر...

 

 

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد...

۳
مسعود کوثری
۰۳ اسفند ۱۸:۳۲

چقدر من تو این حالتم :|

پاسخ :

هوم...
خدا کمکمون کنه:)
شور شی
۰۲ اسفند ۱۴:۵۱

حالتون؟

پاسخ :

حال من؟ 
بدک نیستم:) شکر...
آرا مش
۰۲ اسفند ۱۴:۲۰

من که حال تورو زیاد می‌پرسم 🙄😁 

حالت چطوره؟ 

+ خدایا خودت دستشو بگیر🌷

پاسخ :

قرباااان تووو:) ❤❤❤
خوبم شکر... شما چطوری؟:) 

+زیااااد دعا کن منو:)
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان