یه کم بنویسم؛
پریشب که از سر شب تا اذان صبح مشغول کاری بودم که بهم سپرده بودند (و التبه که هنوز تموم نشده)، صبحش ساعت ۱۰ با استاد راهنمام قرار داشتم و میشه گفت هیچ مطلب جدیدی آماده نداشتم که تحویلش بدم... زیر چشمم اندازه یه نعلبکی گود رفته بود و هرچی کردم افاقه نکرد که بهتر بشه... رفتم و نشستم و حرف زدم و چرت و پرت تحویل دادم که آره من خیلی مطالعه داشتم!!! خیلی مطالب جدیدی کشف کردم!!!! تحلیلهام، تحلیلهای پروفسور کرفورد و کاتوزیان رو با جاش میذاره تو جیب ساعتیش...
و استاد سفارش چای داد به ابدارخونه، و همون لحظه یه آقایی با یه جعبه شیرینی اومد که داشت واسه نیمه شعبان تو کل دانشکده پخش میکرد! (راستی عیدتون مبارک و انشاءالله که عید خوبی باشه برای همهمون و عیدیهای خوب از صاحب این جشن و این عصر و زمان دریافت کنیم:) ) منم خب جلوی استاد نتونستم چیزی بخورم... ملچ ملوچ! که استادهای دیگه اومدن. از اونجایی که من کارشناسی دانشجوی همهشون بودم کلی اونا هم بهم لطف داشتند و دیگه استاد به یکی از اساتید گفت واسه من یه وقت مشاوره بذاره و ایشون لطفش زیاد بود و گفت هفته بعد!!!! و من هفته بعد هیچ مطلبی ندارم ببرم واسه استاد:))) اونم استادی که به گواه تمام اساتید دانشگاه، از شخیص ترین و باحال ترین و لایق ترین اساتید به کلمه "استاد"ه!
هیچی...
شیرینی و چای هی داشت چشمک میزد و استاد منم میخواست با اساتید بره یه حلسه تو دانشکده... کلید اتاقشو گداشت رو میز روی لپ تاپ من و گفت چای و شیرینیتو سر صبر بخور! هرچقدر خواستی اینجا از کتابا و مطالب من بردار و استفاده کن(لپ تاپش رو هم با کلی کتاب پی دی اف باز گذاشته بود جلوم!) و هر وقت کارت تموم شد درو قفل کن... من فلانجام! گفتم نه استاد باید برم و اینا، که دیگه گفت میگم بشین چایت رو بخور! که گفتم چشم... تو این مدت که تو اتاق استاد بودم دانشجوها میومدن، میگفت استاد نیس... میگفتم نه... میگفتن پس چرا تو اینجایی؟ (قیافه من بیشتر شبیه یه دانشجوی ترم ۲ و ۳ئه تا تحصیلات تکمیلی!) میگفتم خب کلیدشون رو دادن به من... دیدم دیگه خیلی ضایع اس... یه ربعی که اونجا بودم وسایلم رو جمع کردم و کلید رو بردم تحویل دادم و پیاده سمت خونه...
خوبالودگی پریده بود یه مدت ولی با تمام قوا دوباره حمله کرد:))
باد شدید و بارون!
بعد از ظهرش باید واسه یه دوستی که بلد نبود لایحه بنویسه، کمک میکردم لایحه بنویسم، در همون حال خونهمون پر از مهمون و جشن بود! و از ساعت ۴ مراسممون شروع میشد...
اصلا نرسیدم به خواب و خیلی هول هولکی هم حتی ناهار خوردم!
یه بدی ای که جشنهای زنونه داره، اینه که توی اطراف من همشون رو پر تکلف و پر از آرایش و لباسهای عجق و وجق دیدم! (دخترونه: من ترجیحم به پوشش اسپرت و ساده اس تو ابن مراسما! و خب یه بلوز و شلوار ساده و روشن پوشیده بودم که دخترا و عروسای گرامی از خجالتم دراومدن از بس گفتن باید مثل ما!!!! شبک باشی و پیرهن بپوشی و تور توری و پولک پولکی!!! گفتم زیبایی در نگاه شماس، نه در آنچه بدان مینگرید! دلیلی نمیبینم که مثل شماهایی که تازه عروسید و ۵ شکم بچه به دنیا آوردید و فلان و بیسار لباس بپوشم😂. با این حرف هم سنشون رو هم موقعیتشون رو هم تکلف احمقانه شون توی نادیده گرفتن حتی سلیقه خودشون، و تابع جمع شدنشون رو واسه شخصی ترین مسائل که لباس پوشیدن باشه، به روشون اوردم و در نهایت به این نکته اشاره کردم که خیلی افت داره که کل فکر و ذکر ۸ تا زن اونم توی سن ۲۵ تا ۳۵ سال، صرفا لباس خودشون و بقیه و پوستین خلق افتادن باشه. نمیدونم چرا ولی من واسه انتخاب لباس از سلیقه مامان و داداش به صورت همزمان استفاده میکنم... و به گواه هر دو عزیز انتخاب لباس من بدک نیس... ولی خب دهن آدم فضول رو نمیشه بست:)) ) بعد جالبش اینجا بود که همه شیک کرده بودن و یه بچه بغل گرفته بودن و هیچ کس کمک من نبود واسه پذیرایی از خانوما! صبح یه کوله پشتی و دوتا کتاب سنگین رو حمل کردم و عصر ۱۸۰ تا چایی دادم. (۹۰ نفر دوبار) و میوه تقسیم کردم... موقع دیدن سریال شهباز بود که رگ کمرم عینهو نخ کش پارچه، کشیده شد و کمانی شدم از درد... از پای چپ تا سر گردنم درد گرفت... یه جوری که سمت چپ بدنم کامل تو محاصره درد بود و نمیتونستم به پشت بخوابم اصلا! دیگه فقط به هرچی دستم میومد چنگ میزدم... یه مسکن خوردم و دیگه نتونستم شب بیدار بمونم! چون میمردم از بیخوابی (و متاسفانه هنوز کارام مونده و دد لاین ارسال کارم هم پنج شنبه جمعه اس... و من اینجا دارم پست مینویسم چون کمرم صاف نمیشه:))) که بشینم پشت سیستم!!!)
دیشب با خدا یه سری قرار مدار گذاشتم...
پیرامون یه سری مطالب!
امیدوارم نتایج خوبی داشته باشه:)
+ عیدمون بازم مبارک:)
+۲۷ نفر گفتن انشاءالله جشن بعدی، واسه عقدت!🤕
+دیگه عنوان پستها، فقط تاریخه:) جون انتخاب عنوان ندارم...
+چه سکوتی!!!
+اینکه نظرات بسته اس رو برمن ببخشید!
+کاش بیان همون بیان چند سال قبل بود. برای من!