هنوز معتقدم تقویمنویسها و منجمین و ریاضیدانها، یک جای تقویم را غلط محاسبه کردند. مثلاً یک جایی کم و زیاد و بالا و پایین حساب شده که یک وقتهایی که بی که تقویم و روز و ساعت و زمان و هیچ بهانه دیگری همراهیمان کند، دلمان میشود عصر جمعه! دلتنگ و پریشان و دور افتاده! متمایل به گریههای جدی با بهانههای غیرجدی!
امروز جمعهترین دوشنبه دنیاست و الان عصرترین نیم روزش! تو بگو مشکل یک گلابی کال و نارس در عرضه به بازار، بگو ریزش دیوارهای لانههای مورچههایی در دورافتادهترین گوشه صحرای آفریقا یا... دلتنگم میکند.
نمیخواهم شبیه هزار نویسنده دیگر بگویم محبوب مجهول الهویه و مفقودالاثرم! نیستی و خاک توی سرم شده از نبودنت. که برای بودنت لحظه میشمارم و اگر بودی فلان... حال و روزم به محبوب و آغوش و نبودن و بودنش بیربط است. خیلی وقت است که از فکر راههای رسیدن و بودن محبوب فقط ترس نصیبم شده و دلهره. فکر و ذکرش بیشتر از آنکه آرامم کند مثل آلارم حمله هوایی آشوب و ترس و فرار پناهگاه میطلبد. دوستی میگوید مطمئن باشم خودش هم مثل فکر و ذکرش هست. هیچ چیز دنیای واقعی شبیه رمانها و شعرهایی که توی مغزم فرو کردهام شیرین و گوارا نیست؛ که اگر بود، لااقل توی چند موضوع متنوع شیرینیاش را نشانمان میداد. نداد چون چیزی توی چنته ندارد.
اصلا سوالی که هست این است، که چرا یک نفر آدم معمولی، که بناست یک روزهایی فقط به صورت استثناء غر به جانت نزند و یک روزهایی به صورت استثناء دوستت داشته باشد و یک روزهایی استثنائا فشار زندگی را روی گردههایتان حس نکنی و کلا زندگی با او استثنائا یک روزهایی سخت نباشد؛ دل آدم را بگیرد فشار بدهد و فشار بدهد و حس کنی چیزی کم داری که مثلا با آمدن این آدم که اصلا نمیدانی کیست و چیست، جبران میشود؟ منطقی نیست... هر بار میآیم دلم را به این علت گرفته بدانم چیزی سرم نمیشود! یک وقتهایی حس میکنم صرفا و فقط از سر یک بیبهانگی تمام تقصیرهای عالم را گردن نبودنها میاندازم. شده ام فاطمه ۱۳ سالهای که وقتی نمره ریاضیاش بد شد گفت "بقیه معلم خصوصی داشتن و من نه!!!" پس محبوب مبهم و مجهول الهویهام هرجایی که هستی خوش باشی کسی اینجا دلش برای تو تنگ نشده... فقط حلال کن که یک وقتهایی فکر میکردم همه مشکلات زیر سر نبودن تو است یا مثلا فکر کردن به تو میتواند دلتنگیها را بشورد ببرد. انتظار زیادی بود! میگویند سر منشا همهی اختلافات همین توقعات بیجاست... تو هم لطفا انتظارات بیهوده را فراموش کن. ما نمیتوانیم معجزه کنیم! به جایش بیا دعا کنیم خدا معجزهاش را نشانمان بدهد و این دنیا را کمی قابل تحملتر بکند... خانهی کوجک ما هرچقدر زیبا باشد، اگر موفق بشویم بسازیمش، وقتی پنجرههایش رو به سیاهی باز بشود، عمر زیباییاش کوتاه است... اصلا میدانی حالا که دقیقتر فکر میکنم سیاهی دنیا چند وقتی زیادی به چشمم آمده. آدمهای چند رنگش، ناامنیاش، بوی دود و کثافتش، سفید و صاف نبودنش، انگار تازه با واقعیتها مواجه شده ام... واقعیتی که جز بودن خدا، هیچ چیز قابل اتکایی ندارد...
من هنوز فکر میکنم یک جای تقویم ایراد دارد!
...
+نوشته ساعت ۹ من بود توی نوت گوشی!
++ قبلا از این عنوان استفاده شده بود. سالهای قبل! هوف... و بدترین چیز دنیا پسرفته!!!