خونه مادربزرگ خیلی قدیمی بود.
از اون قدیمیا که حوض آبی وسط حیاط داره و دور تا دور حیاط ایوان و اتاقهاییه که به هم راه دارند. از اونا که مطبخ و سیزانش جداس و حمومش بعدا گوشه حیاط درست شده و دستشویی یه گوشه دیگهشه... از اونا که اتاقاش کاغذ دیواری قدیمی داره و پنجرههاش چوبی و آبی رنگه و زمستونا وسط اتاق مهمونخونهاش کرسی میذارن و پنجرههاش یخ میزنه و یخهای پنجره یه شمایل درخت طور به خودش میگیره... از اونا که وسطش درخت گردو بزررررگ داره...تو باغچههاش نیلوفر داره... همیشه پای حوض تشت مسی هست و ... دایی و خاله که به دنیا اومدن بابابزرگ دوتا اتاق جدید گوشه خالی حیاط درست کرد...
سالهای قبل، یعنی دو سال قبل از ازدواج دایی کوچیکه، خونه رو بازسازی کردن. حوض خراب شد... اتاقای کوچیکی که به هم وصل بودن هم از بین رفتن... مطبخ و سیزان و حموم گوشه حیاط هم... نابود. نیلوفرا خشک شدن! ولی اون دو تا اتاق رو دست نزدن. چون جدید بود تقریبا! نمیدونم چرا دستشون نزدن...
یعنی نمیدونستم. الان میدونم!
اون موقعها باید هفتهای چندبار میومدم پیش مامانبزرگ... جامو مینداخت تو اتاق دایی و صبح که بیدار میشدم بابابزرگ رفته بود نون تازه خریده بود و داشتن دو نفری صبحانه میخوردن. بابابزرگ بلند بلند میگفت فاطمه رو بیدار نمیکنی؟ مامانبزرگ آروم میگفت هوار نکن! نه... بذار بخوابه! چیکارش داری؟ صدای قمری و یا کریم بیداد میکرد... منم خرد خرد از زیر لحاف میزدم بیرون و ...
هپلی هپلی میگفتم سلام حاج خانوم! میگفت بیدارت کرد؟ قزم قزم... خانومه قزم! بیا چای...
این روزا که مامانبزرگ نیست. بابابزرگ دیگه حرف نمیزنه و نمیتونه راه بره عین یه طفل شیرخوار نیاز به مراقبت داره و منو نمیشناسه... این روزها که هیچی مثل قدیم نیست، میام توی اتاق دایی جا پهن میکنم... تک و تنها... گوش میدم به صدای قمریا و تصور میکنم که مامانبزرگ هنوز پای سماورش نشسته. بابابزرگ با لندروورش از باغ برگشته... ماشینش تو راه خراب شده و دستای سیاهشو نشون مامانبزرگ میده و دو تا فحش ابدار نثار ماشینش میکنه و مامانبزرگ میگه هیییس... دختر اینجاس...
زل میزنم به پنجره اتاق...
دلتنگ :)
اندازه یه عمر زندگی که دیگه جلو چشمم نیست...