کی در این میخانه می‌افتم ز پا، معلوم نیست!

تو سالی که گذشت و به خاطرات پیوست، یه روزایی حس میکردم به معنای واقعی کلمه افسرده و فروپاشیده شدم... اما گذشت! الحمدلله...

این روزا در آستانه یه زیر و رو شدن اساسی، حس میکنم بعد از این تحول پیش رو، احتمالا به طور کامل میپاشم... به نسبت خرابی ۱۰۰ به نیم از حال سال گذشته!_کاش میشد جلوی گذر زمان رو گرفت. کاش میشد همه چیز اینطوری فریز بشه... از گذر زمان میترسم_ نقاب انکار، تظاهر و وانمود و دلقک بازی! با گذر زمان کنده میشه و دور میوفته. من می‌مونم و ترسی که به وضوح توی صورتم نمایانه... توی عملکردم موثره... توی حس و حال خانواده‌ام! و توی خیلی چیزا که نمیشه گفت..._کاش میشد گفت_ و من با لشکری از ترس، که با ایمان و توکل نحیفم نمیتونم جلوشون وایسم، عین یه موش تو قفس شیر شدم!

 

دعام کنین:) زیاد...

 

+تخصصم بغض کردنه. و چه تخصص بیهوده و بی‌فایده‌ای...

++خیلی بده که میشه هر مزخرفی رو ساخت و گفت و تولید کرد و پخش کرد و اون چیزی که وجودت رو لبریز میکنه و یه وقتایی در حال انفجاره رو باید قورت بدی... 

خیلی بد! 

چی کار کردیم ما ادما با حرفای هم که انقدر نمیتونیم باهم حرف بزنیم؟ هوف! 

 

+++

می‌کشم سر هرچه می‌ریزد به جامم دست دوست

کی در این میخانه می‌افتم ز پا معلوم نیست

برگ دست شاخه را وقتی رها می‌کرد گفت

باد با خود می‌برد ما را کجا؟! معلوم نیست

فاضل نظری

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان