دو شبی هس که افطاری دعوتیم اینور و اونور الحمدلله...
امشب خونه عمه اینا بودیم... یعنی شب که نه! از عصر اونجا بودیم!
عمه یه کم پاهاش ناتوانه و ام اس داره...
خونهشون هم از شانس بد، یه پله دوبلکس ریزی داره!
امشب من داشتم از پلهها میومدم پایین... عمه جلو چشمم از سه تا پله خورد زمین... چون داشت میومد طبقه پایین از بابا اینا خداحافطی کنه... خانوما طبقه بالا بودن. آقایون طبقه پایین... منو میگید؟ لال! نمیدونستم باید چه غلطی بکنم! فقط دوییدم و نشستم کنار عمه... زار زار اشک! (خب؟ که چی؟ اشک که چی؟ واقعا این واکنش سریع به چهههه کاری میاد؟) عمه هم دید من دارم گریه میکنم زد زیر گریه... یهو پسر عمه دویید یه داد زد: واااای مااامااااان! دو ساعت بعد ازاینکه عمه خورده بود زمین ها... بدجور همه نگران شدیم! تقریبا مهمونی از دماغمون دراومد! ۱۰۰ بار ماچش کردم... هی همه میپرسیدن جطوری خورد زمین؟ چی شد؟ میگفتم خورد زمین دیگه!!! این پله ها چیه آخه؟؟؟
بعد عمه تا به خودش جنبید بلند شد چادرشو سر کرد! با اون اوضاع! بعد پسر عمه میگفت چرا بلند شدی آخه؟ گفت اخه دید اقایان اینجا مشرفه... بعد شوهر عمه داد میزد گفت زن حسابی! دختر ۱۴ ساله تو خیابون لخته! تو با ۶۰ سال سن پات تکون نمیخوره، میگی مشرفه؟!؟
عمه هم فین فین کنان گفت آره ۱۰۰۰ سالمه😂😂😂!!!
خلاصه که اوجور! سن مهمه😂