امروز خیلی خسته شدم.
ساعت ۹ رفتم دانشگاه چند تا گواهی و مدرک و کاغذ و اینجورچیزا پر کنن واسم و تقریبا با اینکه مطمئن بودم همون لحظه میتونن کارم رو راه بندازن، توی ۵ تا اتاقی که رفتم. (دو تا تو دانشکده خودمون و ۳ تا تو مرکزی) همهشون بی هیچ هماهنگی با هم گفتن دوشنبه بیا! جالبش اینجا بود که فاصله بین دانشکده تا مرکزی (هرچند خیلی زیاد نیست.) پیاده اومدم با اینکه این مسیر همیشگیمه ولی حس میکردم از حلقم تا دقیقا نقطه انتهایی ریه ام خشکه! خشک خشک! به شدت تشنه ام بود و پیاده هم رفتم خونه و مضافا اینکه نمیدونستن یه آیین نامهای رو هی مجبور بودم اونو توضیح بدم به همشون... نزدیکای خونه بودم که کارشناس آموزش زنگ زد و خب چون شماره اصلی دانشگاه نبود نفهمیدم دانشگاهه و البته اون لحظه اصلا نفهمیدم گوشیم زنگ خورده و بنده خدا سه بار هم زنگ زده بود.
دیگه رسیدم خونه اذان بود. نماز رو خوندیم و راه افتادیم سمت شهر... (میدونین ایران تشکیل شده از یه شهر و چندییییین شهرستان:))) )
یه سری کارا بود که باید انجام میدادیم و انجام دادیم و له په! برنامه بعدی رفتن به نمایشگاه قرآن بود و رسوندن یکی از اعصای خانواده به نمایشگاه و افطار ساده کنار بقیه، همونجا...
البته مامان سوپ کرفس معروفشو آورد... و ۳ تا پیاله کوچولو ازش مونده بود که هی میگفت کاش اینو بدیم به یکی. یعنی حس میکرد روزی یکی توشه. که همون لحظه یه خانواده که کنارمون نشستن گفتن نون کم اومده واسهشون و مامان هم از خدا خواسته سوپ رو به نون ضمیمه کرد!!! منم فقط تونستم اب بخورم و اب بخورم و اب بخورم... و دیگر هیچ!
دارم میمیرم تقریبا از خستگی...
...
+عجیب بیطاقتم نسبت به تشنگی... یا حسین شهید ع :((
++ از نمایشگاه یه کتیبه عکس حاج قاسم خریدم... اصلا نرفتم اطراف و فقط ولو شدم پای سفره مون... ولی اونو دیدم نشد ازش بگذرم...
+++دعا هم که یادتون نمیره؟ لطفا یادتون نره:)