امروز به وعده سابق رفتم دانشگاه.
اول رفتم دانشکده که اونجا یه کاری رو انجام بدم و یه برگه رو تحویل بگیرم. که گفتن باید بری مرکزی... رفتم... اونجا خانومه گفت من پرینت بگیر که نیستم. من تایید کردم باید بری دانشکده تحویل بگیری... گفتم بهتر نیست با هم هماهنگ باشید؟ گفت به تو مربوط نیست:) دراومدم بیرون... گفتم بذار تا اینجام کارای دیگه رو انجام بدم دوباره میرم دانشکده فوقش... دیگه رفتم سراغ یکیشون که قرار بود پرونده ام رو بذاره تو نوبت. گفتم منشیتون گفته امروز بیام! گفت نه نگفته! من فکر کردم هفته بعد میای! گفتم حالا پرونده ام اصلا اینجاس؟ یه کم گشت گفت آره... گفتم الان بخواید درستش کنین چقدر طول میکشه؟ گفت ۴۰ دقیقه! میخوای برو فردا بیا! گفتم نه میشینم تا تموم بشه... بیست دقیقه نشستم و زنگ زدم مسئول آموزش دانشکده و یه کم غر زدم سرش که بیا! گفتی برو مرکزی! مرکزی به من هیچی نداد! انگار وظیفه شماست... گفت عههههه؟ وایسا پیگیری میکنم! ۱۰ دقیقه دیگه زنگ میزنم! گفتم باشه... با یکی از بچههای مهندسی که کارشناسیش اینجا بود و ارشدش تهران و حالا میخواست بره وارد مکالمه شدم! دید خیلی مستاصلم! گفت عادت نکردی هنوز؟ گفتم نه! گفت منم عادت نکردم! دارم میرم! ریز نمراتش رو دیدم شاااخ دراوردم! گفتم حیف نیست؟ (حرکت بسیار کلیشهای و احمقانه!!!) گفت حیف تو و جوونیته! (گفتم حالا من کار خاصی ندارم که. وقت میگذرونم... از بین کاغذای دستم گفت این مال بنیاد نخبگان نیست؟ گفتم چراااا آما... بیخیال! خودت چه خبر؟) هی هرچی گفتم دیدم جوابا از حرفای من حق تره😂 بلند شدم یه دوری زدم و رفتم پی خانومه که مسئول کار من بود. انگار عزرائیل دیده بود چشاش گرد شد با صدای بلندی گفت میگم بشین! طول میکشه! گفتم اوکی بابا... فقط میخوام بدونم چقدر طول میکشه؟ گفت هرچقدر! پرینترم خرابه. اقای فلانی به من نگفت وعده امروز رو بهت داده. زمین کجه! توپ کم باده! و...
۱۰ دقیقه شد و مسئول آموزش دانشکده زنگ زد گفت برو پیش اقای فلانی... رفتم. گفت برو دبیرخونه... نامهها میره اونجا... رفتم نامه اول رو گرفتم... تو گویی داشتم باااااال درمیاوردم... میدوییدم رو ابرهاااااا... یکی از دوستای بابا توی مرکزی مشغول به کاره... من میشناسمش. اون منو نمیشناسه! گفت کارات اینجا راه نمیوفته هی میری میای؟ دو ساعته اینجایی! گفتم نه والا... و شرح دادم که چی به چیه!
دیکه یه کم پیگیر شد و راهنمایی کرد و رفت تو دفترش! زنگ زد به من که از دانشگاه زنگ میزنم. بیا گواهیت آماده اس... اونجا منو شناخت! با اسم پدر و اینا... یهو نیم ثانیه بعد رفتم بالا سرش گفت عه؟ تویی؟ گفتم آره... چه خبر و بابات خوبه و فلان...
دیگه گفت کارت امروز راه نمیوفته چون مسئولی که باید امضا کنه فرمت رو رفته جلسه آنلاین داره. گفتم منتظر میشم. گفت فایده نداره. فردا ۱۰ بیا! خودم برات میگیرمش بیا از خودم تحویل بگیر... گفتم چشمممم...
۴ تا کاغذ از ساعت ۱۰ صبح تا ۱ منو بیچاره کرد! آخرشم سه تاش نصیبم شد...
۲ رسیدم خونه دراز کشیدم کف پذیرایی از شدت عطش و کمر درد داشتم میپوکیدم:))
عینکمو دراوردم گذاشتم کنار سرم. و پیشونیمو چسبوندم زمین! زن داداش رسیده و نرسیده با دمپایی رو فرشی تررررق رفت روش. روی عینکم! صدای شلیک داد! گلوله اش هم دقیقا از وسط قلبم رد شد...
این دمپایی رو فرشی رو هم آخرش نفهمیدم فلسفه اش رو...
دیگه هی گفت ببخشید! هی گفتم نه تقصیر خودم شد و مگه بار اوله عینک من میمونه زیر پا و فلان و گفت میبرم درستش میکنم و اینا تو رو خدا بده ببرم و از باب اتلاف فلانه... گفتم نمیخواد بابا! (میخواستم بگم اون از ضربات احساسی و روانی پی در پی ای که بهم وارد کردی و اینم مالی و بیا بکش خلاصم کن دیگه!!!)
و دوباره زدم بیرون. این بار کورماااال...
یعنی کارای دیگه هم این وسط قر و قاطی شد و یه کلاس جدید گرفتم و... که دیگه حوصله نوشتن ندارم! (همین پست رو هم تو دو وعده نوشتم:))) )
در نهایت رسیدم به این نقطه از زمان...
با دو عدد نان سنگک و نیم کیلو سبزی خوردن دم در خونه:)))
شکر:)
+ فکر کنم وقتشه دیگه photography teacher رو در بیو خودم قید کنم😂😂😂
...
پست پیشنویس:)