این قسمت: آشنایی با خانوم حِ یِ جیمی!!!

پیرو دو پست قبل، امروز دوباره رفتم دانشگاه🙄

هوف...

رفتم یه راست دبیرخونه و گفتم نامه‌ای که دیروز واسه من زدن (به احتمال زیاد) رو بدید... گفت از کجا؟ گفتم دکتر فلانی باید نامه زده باشه... گفت نزده! رفتم پیش دکتر فلانی که دیروز جلسه آنلاین داشت! گفت اصلا نامه‌ات تو کارتابل من نیومده و رفته تو کارتابل دکتر بهمانی! گفتم ای بر ... استغفرالله! رفتم اتاق دکتر بهمانی! دکتر بهمانی جلسه حصوری غیر آنلاین داشت. هی هم به تعداد نفرات اضافه میشد... من و یه دختری یه لنگه پا وایساده بودیم جلو دفترش. اون دوست بابا اومد گفت اول صبح بهش گفتم نامه ات رو بزنه، نزده هنوز!:( این بنده خدا هم منتظره!!!

به دختره اشاره کرد و از پشت ماسک لبخند زدیم... چشم خند میشه گفت!

تو یادداشت نوشتم: "بعد از کارمندای شورای قیمومت ملل متحد، بیکارترین کارمندای جهان، کارمندای دانشگاه مان..." 

نیم ساعت بعد، بعد از اینکه آقای دوست پدر، سه بار رفت در اتاق اون دکتر بهمانی رو زد، دکتر بهمانی رصایت داد یه امصای الکترونیکی پای نامه ما بزنه! ما هم عین دو بچه آهو در چمن دویییدیم سمت دبیرخونه! 

کاغذامونو گرفتیم و زل زدیم به هم... گفت تو هم؟ گفتم من هم!!! 

هر دو درگیر این پروسه با یه مقصد مشابه اما مبدایی متفاوت، بودیم... له و داغان از جفای روزگار...

 

عین عزیز گم کرده ها (دور از جونمون) همو بغل نکردیم فقط! 

دیگه راه افتادیم سمت بیرون... 

من که تا دیروز آه و ناله بودم، از پیاده روی، با این دختر تا میدان پیاده رفتم😂😂😂 ارشدش بهشتی بود و کارشناسیش اینجا و دوست داشتم از تجربیاتش بدونم... 

 

هی گفت و گفتم و گفتیم... هی واسه هم آرزوی موفقیت کردیم و هی توضیح داد که چیکار میتونم بکنم که نتیجه مطلوبی بگیرم... در نهایت! تو میدان از هم جدا شدیم... گویی هزار سال بود هم رو میشناختیم... از این تجربه رفاقتای چند ساعتی قبلا هم داشتم!*

 

دیگه من رفتم واسه بچه‌ها از کتابفروشی میدان کتاب عکاسی گرفتم و از اون طرف یه چرخی تو فروشگاها زدم و برگشتم خونه! 

متوجه شدم کرایه تاکسی میدان تا خونه مبلغ قابل توجهی زیاد شده... و هی منتظر شدم بقیه پولمو بده، نداد:| 

دنیا به این شکل داره پیش میره که کلا نباید منتظر بقیه پولت باشی و حتی درخواستش کنی، چون ممکنه دیشب که خوابیده باشی صبحش دیگه اتفاقایی افتاده باشه که خبردار نباشی! 

رسیدم خونه و یه لحظه حس کردم این همه دوندگی اگر نتیجه بخش نباشه، من میمیرم! بی تعارف...

 

دعا کنین:)

 

 


*تا بیکارم بنویسم:

(قضیه اش برمیگرده به امتحان شهر، رانندگی! وقتی ۱۸ سالم بود. من و یه دختری با دو تا پسر سوار ماشین امتحان شدیم و راه افتادیم سمت محل امتحان. دو تا پسرا اول مردود شدن و پیاده و من و این دختر از ترس دستامونو تو دست هم چفت کرده بودیم بی که همو بشناسیم! و ذکر میگفتیم. پسرا رو مردود کرد. وای به ما! دیگه اون دو تا که پیاده شدن، آقاهه برگشت عقب یه نگاه به ما کرد گفت کدومتون اول میاد؟ ما چسبیده بودیم به هم! عین دو تا جوجه میلرزیدیم... عین گوسفندا قبل ورود به کشتار گاه... من جسارت کردم گفتم من! دختره تو گوشم گفت خدا خیرت بده:(( رفتم سوار ماشین شدم و بی که هیچی رو از ترس و سکته مثل پسرا توضیح بدم صادرکات و فلان! انجام دادم... البته لال هم شده بودم و این بی تاثیر نبود... دیگه یادم نیست چی شد! امتحانمو دادم و بعد از یه پارک دوبل مشتی، که فقط ماشین یه خرده کج بود... فقط یادمه گفت برو بشین عقب! گفتم چی شد؟ گفت میگم برو بشین عقب... نشستم و این دختره رفت پشت فرمون با یه یه علامت سوال گنده! اونم بعد امتحانش گفت بیاد بشینه عقب! و خود اقاهه نشست پشت فرمون. تا اونجایی که بچه‌های دیگه منتظر بودن امتحان بدن... رسیدیم اونجا و گفت هر دو رد! گفتم خب خدا خیرش بده ما رو به خاطر اینکه دختر بودیم و ظریف و برگ گل رسوند تا اینجا! گفتم ممنون... پرونده ام رو بدید! زل زد تو جشمام... گفت چی؟ گفتم پرونده ام بدید ببرم آموزشگاه! واسه دو جلسه جبرانی! ولی خب اون دختره زد شبکه التماس! که اقا لطفا قبولمون کنین و فلان... ولی اقاهه زل زده بود به خیابون و یهو گفت: "شوخی کردم! هر دو قبول!" اونجا بود که من و این دختر، همو بغل کردیم و هوراااااا گویان راه افتادیم سمت بی مقصدی! اسمش مرضیه بود. ۱۸ سالش بود ولی متاهل بود. زنگ زد به شوهرش و با خوشحالی گفت قبوووول شدم و اون طرف هم کلی قربان صدقه و فلان! منم خب کلا زنگ نزدم به هیشکی و دیگه همینطوری راه افتادیم تو خیابون... از هر چیزی به ذهنمون میرسید حرف میزدیم... از دانشگاه قبول شدن. سختی زندگی با مادر شوهر... دیر ازدواج کردن و زود ازدواج کردن... خیلی جالبه. بی که شماره‌ای از هم بگیریم. بی که ارتباطی رو پیش بینی کنیم با هم معاشرت کردیم و خدافظ شما!)

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان