صدای بوق اشغال تو مغز...

خب...

نتیجه‌های دکتری هم اومد. نمیدونستم یه روز میرسه که با دیدن عدد ... جلوی رتبه سهمیه اصلا خوشحال نشم:)) نمیدونم اصلا قبول میشم یا نه... اولین باره که میخوام از سهمیه بابا استفاده کنم‌. اونم به شرط اینکه با استعداد درخشان اون دانشگاهی که میخوام قبول نشم...

حالا من صد بار به مامان اینا گفتم که در حقیقت اصل این رتبه ۸۰ه! و رتبه ۸۰ خیلی تو دکتری مالی نیست و تقریبا افتضاحه... خیلی خوشحال نشید. باز مامان در اولین حرکت به خاله اینا گفته فاطمه رتبه اش... شده!!!

حالا رتبه ... وقتی قبول نشه، چه توجیهی میتونه داشته باشه؟ ناتینگ! که فلانی با سهمیه هم قبول نشد😥😥😥

 

فردا یه خواستگاری در پیشه... با دل گشنه من نمیدونم چی باید بگم اصلا:(( دل ضعفه محضم... متاسفانه نمیدونم چرا بعضیا انقدر عجله دارن؟ تیک ایت ایزی بابا... ایزی! دو روز بعد میشد عید و قشنگ، مرتب!

 

یه شرایطی پیش اومده این مدت، که حس میکنم سوار قالی سلیمانم... روهوا! پر کاهی در بااااد! هرچی پیش بیاد خوبه... هرچی پیش بیاد بیاد... عقل من دیگه قد نمیده... یه حالت ولویی پیدا کردم...دوییدنام تقریبا تموم شده و خلاص کردم! تا خودش یه جور این قایق رو ساحل برسونه! 

ولی خب دعا میکنم باد موافق بوزه... دعا میکنم چپ نشم! 

شما هم دعا کنین...

 

این روزا مامان یا پیش بابابزرگه یا پیش بابابزرگ... 

اوصاع پدربزرگ چندان خوب نیست. اوضاع مامان و بابا هم به لحاظ روحی سر این قضیه بدجور ریخته بهم... همش یاد تولد چند سال قبلم میوفتم که مادربزرگ سر تحریم دارو و سختی بیماری رفته بود تو کما و داداش شب تولدم دستمو گرفت برد خونه‌شون، یه جعبه کادویی داد دستم گفت تولدت مبارک. با یه بغض... همین:) تولد ۱۸ سالگی:) و من انقدر گریه کردم که شونه‌های لباس داداش خیس شد... 

خدایا؟ دیگه اون شرایط رو نمیخوام تجربه کنم...

 

گفتم داداش!

داداش اینا هم تونستن بالاخره خونه پیدا کنن و از طبقه بالای خونه ی ما اسباب کشی کردن و رفتن... دلم تنگ شده:) بدجور... جوری که با نوشتن بند بالا گریه ام دراومد... انگار تازه فهمیدم داداش چند ساله ازدواج کرده و از ما باید جدا بشه...واقعا انگار الان ازدواج کرده! شدیدا روحیه ام تحریک پذیر شده و ممکنه فحش بدم همه‌شون رو...

 

پایان نامه رو یه هفته اس ول کردم. یعنی از وقتی عینکم پوکیده خیلی نمیتونم به لپ تاپ نگاه کنم و چشمام اذیته... سردرد و تهوع میگیرم ولی استرسش باهامه... از طرفی استاد یه مقاله سپرده که میترسم نرسونمش... باید برم سریع عینکمو تحویل بگیرم و شروع کنم.

 

بابا و مامان هم این وسط از هر شرایطی استفاده میکنن تا باهم کلنجار برن. سر هر بهانه الکی و ماشاءالله هر دوشون به شدت بی اعصابن... منم فقط تماشا میکنم و حرص میخورم... دوری از نوه و عروس و پسر و مریضی پدربزرگ و استرس خواستگاری من! بهشون بگی:جانم؟ میگن:جون بکن!!! در این حد!!!!

 

از ۷ اردیبهشت کلاس جدیدم شروع میشه و ذوق دارم. تجربه جالبیه... دوستش دارم:)

۱
زری シ‌‌‌
۲۸ فروردين ۲۱:۱۸

ان شالله سلامتی همه :"

پاسخ :

ان‌شاءالله...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان