تکمیل ظرفیت!

در ذهن وی...

یه وقتایی آدم تمام تلاششو میکنه که صبور باشه. که خودشو نادیده بگیره و به بقیه فکر کنه. تمام تلاششو میکنه که صرفا یه ماشین مکانیکی به نظر برسه که فقط داره کمک میکنه... خسته نمیشه. دلش گریه نمیخواد. دلش درک شدن و فهمیدن احساسات نمیخواد...

این دو روز که از فوت پدربزرگ گذشته تمام تلاشم این بود که مکانیکی باشم. کسی اینجا نیست که حال من براش اولویت داشته باشه! پس توقع بیجاییه که ازشون انتظار داشته باشی تو این هاگیر واگیر نگاهشون بچرخه طرفت... فکرشون درگیرت بشه...

ولی دیشب... گند زدم! 

میشه گفت تا به حال همچین گندی نزده بودم. احساساتی که تجربه کردم به ترتیب مثالهاش این شکلی بود. که من یه گنجایشی رو واسه احساسات سرکوب شده ام کنار گذاشتم و اون داشت پر میشد... 

حال مامان خوب نبود و خیلی سخت ارومش کردم... دیروز عصر که اومدم تو اتاق پدربزرگ اونجایی که هیچ کس نمیره و خلوته، جای خالی تختش، دراز کشیدم و چشم دوختم به سقفی که دو سال تمام تنها جشم انداز پدربزرگ بود حس کردم قلبم داره منفجر میشه... چشم باز کردم دیدم خاله کوچیکه سرشو گذاشته کنار بالشم و خوابش برده!

دیشب ظرفی که گنجایشش، تکمیل بود رو داداش داشت تکون تکون میداد...

هی خواهش کردم که ادامه نده. خواهش کردم که چند دقیقه ای سکوت کنه تلاطمم آروم بگیره ولی به نظر میرسید اصلا نمیدونه داره چه بلایی سرم میاره... داداش خیلی منطقیه. انقدر منطقی که بتونه راحت روز خاک سپاری به این فکر کنه باید پرده های خونه جدید رو بزنه‌. به این فکر کنه که خب سن پدربزرگ زیاد بود و طبیعی بود بمیره... پس خیلی ناراحتی نداره. من اینطوری نیستم... و اون اینو نمیدونه. یا شایدم من با تظاهر به ماشین مکانیکی بودن باعث این خطای شناختی برادر از خواهر شدم... 

گلاب به روتون، دیدید آدم دم بالا آوردن میدونه داره بالا میاره و میدوئه میره سمت یه روشویی؟ دیشب میدونستم سد وجودم در آستانه لبریز شدنه... هی خواهش کردم که چیزی نگه و سکوت کنه و ادامه داد... و من کارایی کردم که اگه فیلمشو الان نشونم بدن، عمرا نتونم جز از چهره تشخیص بدم که اون منم... قاطی کردم بدجور! 

حسی که خفیفشو توی نمازخونه دانشگاه با کوبیدن سرم به جزوه جزا ۳، بعد از فوت مادربزرگ تجربه کردم، این بار خیلی قوی تر داشتم! چون اون موقع دانشگاه میرفتم و اوقات تنهاییم بیشتر بود ارومتر بودم. 

چه دختر خاله و هرکس دیگه ای بخندن چه نخندن، من اخلاقم یه کم مردونه اس! لازم دارم یکی با کمال فهم و شعورش و از سر عقل بدونه باید تنهام بذاره و پشت در تنهایی وایسه عین آدم تا حالم خوب بشه...ولی خب هیچ کس این شناختو نداره:) جز مامان و بابا... (بابا امروز ساعت ۸ اومد بیدارم کرد که باهاش برم پیش بقیه و چون دیشب بهش گفتم با داداش دعوام شده فهمید اوصاعم چطوره و گفت ۲ بیا) 

خلاصه گند زدم و به لحاظ روحی چنان بالا اوردم که سحر وقتی با داداش چشم تو چشم شدم روم نمیشد باهاش حرف بزنم. با اینکه اون موقع سرشار از خشمی بودم که تحریکش کرده بودن، ولی بیشتر از خودم ناراحت بودم که انتظار صبوری بیشتری ازم میرفت و ... فقط دو روز! هرچند ریشه خستگی روحیم چند ماه قبل وجود داشت ولی آدم به ظرف وجودیشه که ارزش پیدا میکنه و مال من کم بود...کوجیک بود! 

امروز رو تنهایی تو خونه سر کردم. واقعیتش نمیتونستم پیش بینی کنم دوباره گند میزنم یا نه... و خب خیلی از بیرون احمقانه به نطر میرسه که وقتی همه تو یه جمعی حالشون بده، یهویی کوچیکترین نوه بزنه به دیوانه بازی... خب که چی؟ فقط رو مخ میره و یه وحشی جلوه میکنه... هرچند من دیگه انقدر روانی نشدم که تو یه جمع بزنم به چل بازی و دیشب تو ماشین داداش قاطی کردم. درحالیکه خودمون دوتا بودیم... ولی بازم سعی کردم به خودم یه مهلت بدم مغزمو خالی کنم... 

خوب نیست اعصاب آدم اینقدر تحریک پذیر و قاطی باشه... 

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان