...
خاله اوضاع روحی خوبی نداشت. دیروز که دیدمش تو خونه تنها نشسته و هیچ سر و صدایی از هیچ جا بلند نیست، حس کردم باید یه کاری بکنم. گفتم فردا بیا بریم بیرون یه چرخی بخوریم...
گفت اوکی!
صبح ساعت ۸ بلند شدم بهش پیام دادم که کی بیام دنبالت؟ گفت حسش نیست... زنگ زدم... برنداشت... مامان زنگ زد، گفت حوصله ندارم و نمیام... اصرار کرد. قبول نکرد!
واقعیتش اینه که از اون لحظه به خاله گفتم بیا بریم بیرون، نمیدونستم باید چه غلطی کنم. بریم کجا؟ پخش رو روشن کنم؟ روشن نکنم؟ کافه یا رستوران یا یه جایی توی طبیعت؟ چای ببرم! یا کلا چی باید بگم؟ از کجا حرف بزنم؟ همش دلواپس بودم...
شرایط خوبی نبود و نمیخواستم بد بمونه! به هیچ وجه...
بابا امروز گفت باید بیشتر اصرار میکردم. ولی واقعیتش اصرار توی حال روحی داغون هیچی جز حس گناه واسه طرف نمیاره! حس نآسودگی جدیدی بهش اضافه میکنه... در حقیقت خودمم آمادگیشو نداشتم. ولی که چی؟
مامان میگه خاله با من راحتتره تا با بقیه... حس میکنم درست میگه. با دخترخالهها و اینا اصلا راحت نیست. ولی با من یه جور دیگه اس... اما وقتی حال من خوب نباشه نمیتونم حال یکی رو خوب کنم یا لااقل از بد بودنش کم کنم...
همش دعا میکنم بتونم یکی رو کمک کنم این وسط.
از اون روز که زن داداش با دمپایی روفرشی رفت روی عینکم، عینکم خرد و خاکشیر باقی مونده بود وحتی توی خاک سپاری کور کور بودم. انقدری که متوجه نشدم دو تا از اساتیدم اومدن توی مراسم و من ندیدمشون... حتی از دور پسر خاله و دختر خاله هم میومدن نمیشناختم چه برسه به بقیه! امروز دیدم خاله نمیاد گفتم برم لااقل عینکم رو بدم درست کنن، واسه مراسم هفتم دو نفر رو از دور بشناسم... عین خنگا سرمو نندازم پایین هیچی به هیچی! عینک قبلی بدون فریم بود. و این موضوع بسیاااااار آسیبپذیرش کرده بود. دوباره کائوچویی گرفتم و وایسادم تا درستش کرد...
حس میکنم صد کیلو عینک رو بینیمه...
پایاننامه نوشتن شده یه خاطره...
یادم رفته بود انتخاب رشته کنم واسه دکتری...
از همه بدتر دلتنگیه که امون بریده...
زندگیم انگار مثل یه مورچه توی یه حجم کتیرا فرو شده و سرعت حرکت همه چی به صفر نزدیک شده! ولی اون بیرون همه چی داره با سرعت بیش از حالت عادی حرکت میکنه یا من اینطور فکر میکنم...