نمیخوام خیلی فاز پیری بردارم. ولی با دیدن دانشجوهای کارشناسی و احوالاتشون یه جوری میشم انگار هزار سال از "اون موقعها"م گذشته.
هرچند من هیچ وقت "اون موقعها" نداشتم. امیدوارم منطورم از اون موقعها رو متوجه بشید...
البته که تعجبی نیست که اینجوریه. من حتی احوال پارسال هم واسم انگار مال چندین سال قبل بوده و رد شده و تبدیل به یه خاطره مه آلود قدیمی شده... یکی بهم بگه این قضیه مال پارسال بوده چشمام هی گشاد و گشادتر میشه که جدی؟:/ واقعا؟:| الکی نگو! راست بگو و این حرفا!
مهم نیست...
دنیا داره ما رو میپزه. البته زیر من یکی رو زیاد کرده!!! دارم ته میگیرم تو اوج جوانی...
امروز رفتم دانشگاه! البته اولش فقط به قصد هوا خوری از طبیعتش و بهره بردن از مناظر بعد از بارون. ولی بعدش تصمیم گرفتم برم کتابخونه چند تا کتاب بگیرم که بعد نخونده برم پس بدم... و یه تعداد کتاب دیگه بگیرم. دیدم دو تا از اساتیدم هم هستن. استاد راهنمام که ازم گزارش کار خواست تو این ماه مبارکی و مجبور شدم بهش بگم که حال پدربزرگ تو این ماه رمضون در احتضار بوده و من تنها کاری که کردم دعا و گریه و پختن افطار و سحر بوده... و البته که متاسف شد اما در عین حال بهم توصیه کرد که با توجه به رتبه و احتمال پذیرش دکتری باید سرعتمو واسه نوشتن پایاننامه و مقالههای مستخرج زیاد کنم! (رک. احساس مورچه در کتیرا:| ) رفتم پیش اون استاد عزیزم که کارشو از اول اسفند رها کرده بودم. و با شرمساری تحویل دادم... (با اینکه باز هم تاکید میکنم اصلا قصدی واسه تحویلش امرووز نداشتم به رغم اینکه اماده بود) ... برگشتنی تصمیم گرفتم پیاده برگردم. هرچند دستم درد میکرد و اذیت بودم و کتابا سنگین بود. تو راه بودم و خرامان خرامان و سنگین سنگین راه میرفتم که مامان زنگ زد که بیا پیش مادربزرگ. شب هفتم پدربزرگ امروزه در حقیقت. و من باید پیش مادربزرگ بمونم (با افتخار) چون من تنها نوه دختر مجرد هستم و میتونم این وطیفه رو عهده بگیرم و البته خدا رو هزار مرتبه شکر برکت زندگی مادربزرگ تو خونه ی ما جریان داره...
... حالا این حرف اصلا مهم نیست. مهم اون اضطراب تو وجود مامان بود از این حرف که "میمونم خونه تا بیای"! در حالیکه خونه پدریش گوش تا گوش آدم نشسته، نشسته تو خونه تا من برسم:))) منم دیگه یه کم سرعتمو زیاد کردم تو راه رفتن و بیخیال مناظر طبیعی شدم. این بین یه بار هم کم مونده بود بمونم زیر ماشین که با بوق ممتد ماشینه و چند تا فحش از طرف راننده به مقصد نامعلوم (انشاءالله مقصدش من نبود:)) ) حل شد و خدا بهم رحم کرد... چادرمم گرفت به میلگردهای جلوی ساختمون نیمه کاره و پایینش پاره شد رااااستی:((((
...
+حالام عینا یه دختر خانه دار دست انداختم رو دست، که ناهار چی بپزم؟ ناهار چی میشه پخت اصلا تو این وقت کم؟
+ دارم به نوشتن یه پست راجع به امر به معروف و نهی از منکر در حقوق بینالملل فکر میکنم. یعنی فکر که... نصفشو نوشتم و پیشنویسه... شاید تو هفته اینده منتشر بشه:))) به زودی:))) اگر زنده باشم و توفیق باشه و اگر همه چی همونطور که فکر میکنم پیش بره...
+ خدایا شکرت:)
+ترسناکترین جمله بعد از "ازت انتظار نداشتم"، "از تو کمتر از این هم انتطار نمیره" اس!!!