خاطرات مشترک...

حالتی در من هست، که اگر خیلی خسته باشم، عمراً نمیتونم بخوابم...

امشب مراسم هفت البته به خاطر اینکه اولین شب جمعه رو با هم داشته باشیم...

 

شب بعد از رفتن مهمونا که با نوه‌ها دور هم جمع شده بودیم هرکس خاطره خودشو تعریف میکرد و بقیه میخندیدن از اون خنده ها که با بغض قاطیه. پسرخاله ها و پسردایی ها و دخترخاله‌ ها بدون زن‌ و شوهر هاشون، خسته از پذیرایی و کارها، بدون اون تکلف همیشگی و شبیه بچگیامون... هم رو به ضمیر مفرد صدا زدیم و گریه کردیم و تجدید خاطره کردیم و گوشه گوشه خونه رو نشون هم دادیم و از اون اتاق که زدیم بیرون دوباره شدیم همون همیشگیا... 

خیلی چیز عجیبی بود! 

به عنوان کوچیکترین نوه اون جمع ۸... ۹ نفره خیلی از خاطرات رو نمیدونستم خاطره‌ن و فکر میکردم خواب دیدمشون. امشب که گفتم انگار خواب دیدم گفتن نه خواب نبوده. واقعیت داشته!

مثلا ابنجوری بود که یکی یه کلید واژه میگفت دو نفر میزدن زیر خنده متصل به گریه... مثلا محمد رضا گفت کمربند! فاطمه بزرگه و حسین یهو زدن زیر خنده... 

...

چیزی که راجع به پدربزرگ امشب کشف کردیم این بود با هر کدوم از نوه‌هاش یه دیالوگ مخصوص داشت. یه موضوع مخصوص داشت واسه حرف زدن... چیزی که نشون میداد چقدر واسه همه‌مون وقت میذاشت... جوری که یکیمون رو صدا میزد اون یکی رو اینجوری صدا نمیزد...

امشب همه بلااستثنا یاد شبای عاشورا افتادیم که میرفتیم خونه مادربزرگ. و من تا همین امسال میرفتم اما تنها. بقیه نمیومدن. یا خوابگاه بودن یا زن و بچه دار...و همه گفتن حسرت و افسوس اون موقع ها که نیومدن رو دارن...

 

واقعا این روزا دارم به این فکر میکنم که چقدر "لحظه" رو باید غنیمت دونست...

 

دلتنگی از خاطراتمون میریخت...

انقدر پررنگ بود که کسی نتونه نادیده اش بگیره...

 

 

[پست پیشنویس بود. حیف بود اونجوری بمونه]

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان