یه نقطه پر نور شاید...

سلام 

امیدوارم حالت خوب باشه. انقدر خوب که بتونی با بهانه‌های کوچیک و مسخره‌ای قهقهه بزنی و واسه ایجاد قشنگ‌ترین منحنی جهان روی صورتت، توی مغزت دلیل و منطق سوار نکنی. امیدوارم انقدر خوب باشی که لااقل نگران مردن زودرس، و نرسیدن لحظه‌هایی که منتظرش بودی و هنوز نیومدن، نباشی... امیدوارم به حدی خوب باشی که اگر یه روزی مرگ سراغت اومد، فرشته مرگ هم باهات خوب باشه! که اگر رفتی پیش خدا، اونور هم همه باهات خوب باشن...

 

 

این لحظه که هرچی خط‌خطی کردم، نشد چیزی بنویسم و سرم پرحرفاییه که نمیدونم باید به کی بگمشون و چطور بگمشون، حس کردم باید برای تو بنویسم...

این لحظات توی زندگی من، تا اینجا کم پیش نیومده، اما نتیجه خوبی هم نداشته... می‌خوای بدونی نتیجه‌اش چی بوده؟ پناه بردن به راه‌حل‌های اشتباهی، حرف زدن برای آدمای اشتباهی، همدردی با دردهای اشتباهی و ... همینطور همه چی اشتباهی بود. آخرش؟ هیچی... سبک نشدن

برای تو می‌نویسم. تو اشتباه نیستی! مطمئنم... هرچند هنوز راجع به اشتباه نبودن این فضا و کاغذ و قلمی که ندارم، تردید دارم. (زمان ثابت میکنه که آیا فضای اشتباهی رو انتخاب کردم یا نه...)

قبلا توی یک نامه برات نوشته بودم که حس میکنم همه آدمای دنیا دارن هی هر روز خسته و خسته‌تر میشن؟ بهت گفته بودم که انقدر اتمسفر خاکستری و دودالود و پر از غبار دور همه آدما رو گرفته که وقتی یکی رو پیدا میکنم که پر از رنگ و روحیه و طراوت هستن (طراوتی که وقتی یکی کنار آبشار وایسه حس میکنه) حس میکنم دنیا هنوز خوشگلیاشو داره... 

حالا باید بهت بگم که دیگه اون آدما رو نمی‌بینم... این روزا آدما رو در شرایطی می‌بینم که انگار یه دماسنج رو کنار چراغ الکلی نگه داشته باشی... هر لحظه امکان داره منفجر بشن. این روزا همش تو سنگرم... که نکنه جیوه ی خشم و عصبیتشون بپاشه تو صورتم!!!

(از تو چه پنهان؟ به این فکر کردم که نکنه خودم اینجوری‌ شدم که بقیه رو اینطوری می‌بینم؟)

 

قبلا دلم مکالمه می‌خواست. قبلا دوست داشتم شده به قدر دو جمله ساده حتی با پیرزنی که توی اتوبوس نشسته و زانوش رو واسه درد توش، مالش میده حرف بزنم...

اما...

این روزا پر از سکوتم! در مواجهه با آدما، دهن‌هاشون رو کوره آتش‌فشان تصور میکنم که اگه باز بشه مشخص نیس عمق خشم و خستگی‌ای که ازش فوران میکنه چقدره...

میترسم از شنیدن حرفایی که به مذاقم خوش نمیاد! 

دور شدم... از همه! از خودم! از ... 

 

چند روز قبل، فقط برای کمی بیشتر از ۲۴ ساعت، توی یه شهر بزرگ نفس کشیدم... مثل آدمای اون شهر سعی کردم راهمو پیدا کنم و تنهایی رو تجربه کنم و به جای آدرس پرسیدن از اپ‌های گوشیم کمک بگیرم... مثل یه مانور! 

باید بگم که کابوس بود و من فاجعه بودم...

به درگاه خدا التماس میکردم که این آشوب تموم بشه... دقیقا مثل چاپلین توی عصر جدید، توی دستگاه خوراک رسان مکانیزه گیر کرده بودم و کتک می‌خوردم...

برگشتم شهرمون... برگشتم خونه. عینکمو عوض کردم و دیدم اینجا هم اون شکلیه. فقط چون کوچیکه به چشم نمیاد. تو اتاقم... توی وجود خودم حتی!

 

از این حرفا میخوام به کجا برسم؟ 

 

به اونجایی از زندگی که توش، جنون و طمع واسه رسیدن به هیچ، زندگی رو ازمون گرفت. اونجایی که وقتی نرسیدیم خشمگین شدیم. وقتی دلمون زندگی خواست فکر کردیم جا می‌مونیم. وقتی باختیم متنفر شدیم از همه اونایی که بُرده بودن... حسادت کردیم و سرخ شدیم و جلیز ولیز صدا دادیم و انگار شلاق خوردیم و با حرص بیشتر دوییدیم...

اونجایی که یادمون رفت ما اسب مسابقه نیستیم...

 

برای تو می‌نویسم. 

از روزگاری که مجبورم بدوئم...

از روزگاری که هیچ کس حتی عزیزترین آدمای زندگیم، منو از دوییدن نگه نمی‌دارن! (خیلی باحال باشن، دور پیست تشویقم میکنن!!!) 

دنیای ترسبدن از جا موندن...

دنیای هات چاکلت‌های فراموش شده ی یخ زده و ماسیده توی لیوان... 

دنیای استکان‌های نیم خورده چای! 

دنیای شک بین رکعت دو و سه...! شک " نماز مغرب بود یا عشا؟":/

دنیای لایه خاک نشسته روی قرآن و مفاتیح

دنیای ناهار نصفه نیمه ول شده واسه رسیدن به ۱۰۰۰ کلمه بیشتر! 

دنیای بی‌خوابی‌ها و پرخوابی‌های مرضی...

دنیای بی‌توجه به سوگ، شادی، غم، خوشی و حتی مریضی!

دنیای بی‌توجه به آدم...

دنیای اردیبهشت‌های بی‌حس! دنیای "میدونی چند وقته فلانجا نرفتم و فلان کار رو نکردم..؟" 

اه که چقدر سیاهه! 

...

 

یه روزایی حس میکردم بهم توهین میشه وقتی میگن بپا جا نمونی... حس میکردم دقیقا همون اسب مسابقه ام که دارم می‌دوئم و هیچی... حس میکردم نباید اینجوری باشه...

ولی به خودم اومدم دیدم عادت کردم:))) 

یه جا نوشته بود چند وقت یه بار چک کن ببین به چیزی که همیشه ازش متنفر بودی تبدیل نشده باشی! 

تبدیل شدم:)

(از اینجا به بعد نوشتن سخت شد...)

برگشتن مسیر دشواره... پیدا کردن کوره راهی که بندازتم تو مسیر اصلی سخت‌تر... من هیچ کدومو بلد نیستم! من ناگزیرم از ادامه اش انگار...

شدم دقیقا همونی که میدونه زخم رو نباید بخارونه و داره میخارونه و انگشتاشو از خون خودش کثیف کرده و ادامه میده...

شاید اگر نقطه بذارم... نقطه گذاشتن یعنی بیخیال کلی سختی شدن... قشنگه! و در عین حال یعنی بیخیال لذت‌ها و خوشیای کوچولویی که این وسط دری به تخته میخورد و پیش میومد و با اینکه کافی نبود دل کندن ازشون انگار مرگه...

 

شاید اگر صفحه رو ورق بزنم و یه ورق تمیز‌تر بردارم، اتمسفر زندگی از خودم پراکنده بشه یه روز...

 

کسی چه میدونه بعدا چی میشه؟ 

شاید یه روز برات نوشتم که اوضاع بهتر شده... شاید یه روز اومدم و یه قصه تعریف کردم از همه اتفاقای خوبی که بعد از گذاشتن اون نقطه تو زندگیم پیش اومد...

شاید همه به اون نقطهه احتیاج داشته باشیم:)

 

با کلی آرزوی خوب و با امید به اینکه حرفای بعدیم بوی زندگی بده...

فعلا:)

۲
مهدی نیازی
۲۸ ارديبهشت ۲۲:۱۹

حس خوبی بود خوندن متن شما 

پاسخ :

لطف شماست:)
آرا مش
۲۷ ارديبهشت ۱۴:۰۶

رنگ و بوی این حرفها فقط زندگی بود... 🌱 

آره یه روزایی هم اینجوریه، پر از خستگی پر از سوال پر از گم‌شدگی... ولی پیدا میشه اون راهه 

خودش میذاره جلو پات ان‌شاءالله :)

 

 

پاسخ :

مرسی از انرژیت❤
امیدوارم...
دعام کن🌺
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان