سلام
روز اول خردادتون مبارک:)
حکومت اردیبهشتیا هم تموم شد. بی که حکومت خاصی کنن. واقعیتش هر کی هم حکومت کرد من یکی هیچی به هیچیترین شکل ممکنم بودم. نه که نگم خدا رو شکر... خدا رو هزار مرتبه شکر... ترس از ناشکری و کفران نعمت هر ثانیه باهامه و جلوی ناله رو میگیره. واقعیتش با اینکه اواسط اردیبهشت تولدم بود و آخرش هم با روز دختر تموم شد، ولی خب تبریک و کادو مادو خبری نبود. فقط یه عمه زنگ زد امروز که گفت صد سال به این سالها بعد قهقهه زد! بعد گفت: نه انشاءالله زودتر یکی بیاد بگیرتت!!! (با لپ تاپ نمیشه ایموجی گذاشت! انتخاب ایموجی آزاد!!!) شما تصور کنین کل روزها و شبهایی که میبایست در شادترین حالاتت میگذروندی رو اینجوری گذروندی!
بعد یکی به اسم تبریک ناک اوتت کنه!خب خیلی بده!!! خیلی بد...
با یه دانشجوی ارشد در حال نوشتن پایاننامه که باید در اسرع وقت دفاع کنه و از اندک تفریحات و لذایذ زندگی محرومه درست صحبت کنین. خواهشاً!!!
حالا با این دانشجوی عزیزمون هم درست صحبت نکردین نکردین... با یه دانشجو که نیمه خرداد مصاحبه قضاوت داره و ممکنه در آینده نزدیک کارآموز قضاوت بشه دیگه خیلی درست صحبت کنین چون هرچی بگید در دادگاه علیهتون استفاده میشه! (هع هع هع... گوله نمکم اصلا!!) بله بالاخره سن من قد داد که با معافیت از آزمون علمی به خاطر معدل الف بودن، (شکلک عینک دودی) بتونم تو مصاحبه قضاوت شرکت کنم. واقعیتش حتی فکر به دو مصاحبه پیش رو، بیشتر قضاوت... با اون اساتید وحشتناک سختگیر و قضات کارکشته که جلوم میشینن و سوال فقه و مدنی و یا ابالفضل (!)، کیفری میپرسن، دهنمو تلخ میکنه! زهره ترک طور:))) خدا کمک کنه... هعی:((
دیگه اینکه خب مشخصه اوضاع چطوری میشه... پایاننامه تو حیطه کار تطبیقی تحلیلی داغان، و مباحث مصاحبه به شدت پرت از این قضیه... (خدایی راه داشت واسه من یه دعای ویژه بکنین.)
به این بهم ریختگی اضافه کنین، یه حال روحی نه چندان مناسب با چشمانی نیمه ابری همواره آماده رگبار بهاری! نه که خودم باشم که سختی بکشم و دلم واسه خودم بسوزهها! ولی هر کی بود میترکید... منم خب خیلی مقاوم نیستم... بعد میدونین کجاش خیلی جالبه؟ بذارید بگم! اونجا که آدما بیتوجه به آنچه در درونت میگذره راحت و مطابق با میل خودشون گند میزنن به روزت:)) خیلی راحت!!!
حالا شایدم که نه... قطعا منم حساس شدم. ولی با دونستن این سطح از فشار جسمی و روحی، با اندک آگاهی، شک بردن به اینکه من دارم از ماکزیمم توانم واسه سرپا موندن استفاده میکنم و شاید بیشتر از این نکشم، کار سختی نیس! هست؟! لااقل یه تردید به این قضیه!
بگذریم...
کلا بگذریم! دعاهاتون رو قطعاً واسه این مقطع از تاریخ زندگیم خیلی خیلی نیاز دارم.
...
نمایشگاه کتاب امسال رو دوست داشتم. هرچند خیلی چیز خاصی نخریدم و بیشتر وقت گذروندم و حرف زدم و نگاه کردم ولی در نهایت توشه من از این نمایشگاه این دو سه تا کتاب بود. که فقط رسیدم یکیشون رو اونم نصفه بخونم...
اینکه کدوم رو اول خوندم، قابل حدسه:)) ساجی... نگم از ساجی که از فصل ششمش دیگه گریه امون نداد... هرچی جلو رفتم انگار وسط خانواده نسرین داشتم دلهره شهید شدن یکی رو با تمام وجود حس میکردم و خب بدیش اونجایی بود که تو همذات پنداری با شخصیت داستان وقتی اوضاعت وخیم میشه که هر لحظه به خودت یادآوری میکنی همه ی این اتفاقا واقعیه:( از یه جایی به بعد نشد بخونمش... یعنی دلهره نمیذاشت. من میدونستم بهمن قصه شهید میشه. اصلاً رو جلدش نوشته! ولی میخوام قصه رو نگه دارم. خلاصه یه بغض گندهاس واسم. چرا میخونمش؟ چرا خریدمش؟ به همون دلیلی که بقیه کتابا و فیلما و قصهها رو دنبال کردم... دلیلی که بهم نشون میده دنیا هرچقدر شیرین و دلچسب، واسه خیلیا هیچی تو چنته نداره. شاید واسه مشق... و بارها به خودم گفتم تو نمیتونی بخونی و یکی اینو زندگی کرده:(
بازم بگذریم که بحث مفصلتر از این داستاناس...
شاید یه روز که تمومش کردم و سرم خلوتتر بود راجع بهش بیشتر نوشتم...
...
یادتونه گفتم از نمایشگاه قرآن یه کتیبه حاج قاسم خریدم؟ دوربین دستم بود و گفتم ازش عکس بگیرم رو دیوار اتاق:)
تقریباً بالای میزمه... حس خوبی دارم از نگاهشون که میوفته تو اتاق! برکت دار طور...
...
در نهایت هم روز دختر رو اگرچه گذشته به خودم و بقیه دخترا و مامانا و خانومایی که دختر مامان باباهاشونن تبریک میگم و امیدوارترینم به افتخارآفرین بودنمون تو همه روزایی که میاد:)
...
نوشته بود:
من توی هرچی که به دست آوردم و از دست دادم، خدا رو دیدم:)
قشنگ بود...
دعا یادتون نره:)