بذارید بگم:)
عصر جمعه و عصر عاشورا تداخلش خیلیییییی غم انگیزه اولا!!!
مریض باشی و دو هفته با چند روز فرجه بینش، ولو باشی! قوز بالا قوزه:)
امروز عصر توی کلینیک روی صندلیا ولو شدم و دیگه نمیتونستم بلند شم:)
همه چیز بغض داشت.
درد شدید بدنم
اوضاع مبهمم
عرقی که از شدت درد ازپیشونیم میچکید
خانواده ای که ازم انگار گرفتن مربضی رو...
تنهایی ناجور هجوم اورده تو قلبم
کارهای نیمه کاره...
آزمون ابدا نخونده جمعه...
پایان نامه...
خواستگار!
دلی که نرفته...
روضه های نرفته تو دهه...
حس مرگ...
همه چی اشک داشت:)
دکتر گفت آمپول؟؟؟ گفتم تو کم از دو هفته ۴ ...۵ تا زدم:) گفت اشکالی نداره... دوباره:)
۳ تا دیگه نوشت و گفت همین الان:)
دیگه به تزریقاتی نگفتم من از آمپول میترسم و خدا خیرت بده تا اونجا میتونی مراعاتمو بکن... دیگه جون نداشتم اصلا:)
فقط اشک میریختم:))))
عین بچه ها:)))
نمیدونم عاقبت این روزا چیه! نمیدونم ماه بعد تو چه حالی ام...
نمیدونم زنده ام یا مرده؟؟؟
نمیدونم هیچی رو...
بی حال
پرکاهی در باد
بی هیچ پیش بینی ای از آینده...
تسلیم محض!
تا یار که را خواهد و میلش ...؟
+عزاداریاتون قبول:)