۱. بغض مشترک

۱) بغض مشترک

 

مسیر کربلا_کاظمین

مرد تاکسی‌چی، اهل بغداد بود.‌ بین راه که ماشین برادرش (که ما سوارش بودیم) خراب شد، و راننده هر کاری کرد روشن نشد؛ درست جلوی ایستگاه و تشکیلات ارتش، ورودی کربلا، پیدایش شد... من نشسته بودم روی چمن‌های خشک و تُنک کنار جاده! چهارزانو... چشم به جاده و گه‌گاهی چشم به سه مردی که تا کمر توی کاپوت فرو رفته بودند و هیچ شباهتی به هم نداشتند... یکی ایرانی با پیرهن مشکی خاک الود و شوره زده و یکی ارتشی با گارد و کلاه و اسلحه، یکی راننده با کلاه کپ وارونه و تیشرت و شلوار جوان پسندانه...

راننده تاکسی اینجا بود که آمد. 

دو تا تقه به چندجای ماشین زد و راهی‌اش کرد. و ما را سوار ماشین خودش کرد...

ابوسجاد*:) 

توی مسیر تلاش کرد حرفهایش را بفهماند و نشد و کم کم خودش فارسی حرف زد:)))

یک جایی از مسیر بود که شروع کرد زیر لب صلوات فرستادن و با دست جایی را نشانمان داد. 

گفت: مطار*...حاج قاسم... استشهاد

و به عربی حرفهایی زد که اگر چه دقیق نفهمیدم اما چون بغض داشت، بغضی‌ام کرد...

 

دلیل اشک‌ و بغض‌ همه‌ی ما، مشترک بود! همه ی همه ی همه ی ما!!!

 

 

 

* پسر چهارساله‌اش، سجاد، تومور مغزی داشت... حمد شفایی اگر شد...

* فرودگاه

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

آرشیو مطالب
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان