سلام (از همون سلامها که تنها فایده ی یه پست معمولی به حساب میاد)
خب...
اولا بابت همه تبریکاتتون ممنونم. انشاءالله دفاع همهتون بیام تبریک بگم و همه به بهترین نحو ممکن روزگار بگذرونید:)
بابت حمد شفا برای مادربزرگم هم هزاربرابر ممنونم و انشاءالله به دعای شما زودتر حالش خوب خوب بشه و برگرده خونه...
واقعیتش روز دفاع که گذشت. شبش که صبح شد، مادربزرگ بستری شد آی سی یو؛ واسه عفونت شدید ریه... اون شب تا صبح داشتم کابوس صدای تلفن و بیدار شدن با خبر بد رو میدیدم (دور از جون مادربزرگ) واقعا حس بدی بود. چادر و جا نماز و رادیوش تو چشم میزد و صدای نماز شب خوندناش تو گوشم بود... دلم بدجور شور میزد و دوستی گفتن شروع کن حمد خوندن و هر چقدر تونستی بخون جای روضه خوندن... شروع کردم... ولی دلم آروم نمیشد. خلاصه صبحش یعنی دیروز صبح دیگه بیمارستان نرفتم ... بنا بود عصر یه خواستگار زنگ بزنه که کنسلش کردم چون پدرم و مادرم اصلا خونه نبودن که جواب بدن و دروغ چرا؟ دلمگرفت... بارها به خودم گفتم لعنت به من کهوسط این اوضاع و احوال بابا، سر مریضی مادرش به این قضیه فکر میکنم... به هر حال کنسلش کردم... دوستم که دعوتم کرده بود عروسیش، عروسی امشب بود. به بابا گفتم نمیرم. گفت برو... ما هم پشت در آی سی یو نمیتونیم کاری بکنیم. تو هم که دوروزه خونهای و اصلا نمیتونی بیمارستان بیای، چون راه نمیدن. برو پیش دوستات... رفتم. البته خدا بخواد پایاننامه نوشتن و دکتری خوندن و یکجا نشینی هرچی نداشت چاقی داشت و هیچ کدوم از لباسا اندازم نشد. عصر رفتم یه لباس پوشیده و شبیه مانتو گرفتم (و باورتون نمیشه که با پول ته حسابم، از ته دل خدا رو صدا زدم که لطفا یه طوری سریع و کم هزینه بتونم یه لباس خوب تهیه کنم و بیام) چون مطمئن بودم دوماد از اوناس که عروس رو میاره تو خانوما ... مطمئن بودم. گفتم با اینکهچادر میپوشم ولی خیالم راحت باشه که حجاب کامله... خلاصه دقیقا مغازه محبوبم حراجی زده بود و تونستم یه لباس خوب با کمترین قیمت بخرم و نیم ساعته بیام خونه... رفتم عروسی و مامان بابا هم رفتن بیمارستان... اگرچه کل مدت عروسی با چادر مشکی نشستم. ولی خب دیدن دوستام حالمو خوب کرد... به خصوص اینکه دوتاشون فکر کرده بودن چادر رنگی از چادر مشکی بهتره و با خودشون چادر رنگی آورده بودن و یاد گرفتم:) دیگه یکیشون مامان داره میشه و چشمام واسش پر اشک شد. همیشون گفت خواستگار راه میدی؟ گفتم آره... گفت پس شماره بدم بهشون؟ گفتم بذار مادربزرگم مرخص بشه بعد:) به همهشون با ذوق گفتم دکتری قبول شدم و گفتن طلسم تهران نرفتنت شکست و راهی شدی (سر اینکه من هم کارشناسیم و هم ارشدم میتونستم تهران بخونم و نرفتم) گفتم اگه میشد اینم شهرمون میموندم و دیگه رشته م دکتری نداره اینجا و مجبورم...
خلاصه که خوب بود... من مجردشون بودم و همهشون کل مطالباتشون از عروسی مطلوب رو به من انتقال میدادن که تو این کار رو نکنیا... تو فلان... تو بهمان:)))
مامان عروس خیلی دعام کرد و هی میگفت همش حرفته پیش فلانی...
خوب بود.
مزه داد که بابا خودش گفت برو... الحمدلله:)
+
به مامان میگفتم زندگیم خیلی قر و قاطیه. منتظر خواستگار نیستم ولی وقتی یکی زنگ میزنه که هیچ کدومتون نمیتونین اندازه چند ساعت خونه باشین و اصلا موقعیتش نیست. شادی دفاع و فارغ التحصیلی بیست و چهار ساعت هم دووم نمیاره... عروسی رفیقم عین اینکه میخوام برم مدرسه بدو بدو... از طرفی به مامانبزرگ که فکر میکنم نمیتونم گریه نکنم... به وسایل و لباساش... به دمپاییاش جلو در... نگاه میکنم و اشک میریزم...
میگه زندگی همینه... نشیب و فراز. با بغض تو گلو خودتو نندازی... خدا هست:)
+
مریضی مادربزرگ و پدربزرگ مادری واسه من مصاحبت بیشتر با مادربزرگ پدری رو همراه داشت و غذا پختن... خودمون دو تا اکثرا خونه بودیم و من غذا میپختم یا خودمون میخوردیم یا بابا هم میومد... این روزا که مامان بزرگ بیمارستانه، تنهام... تنهایی غذا میپزم واسه مامان و بابا که بیمارستانن... دلم میخواد غذا پختن رو شیفت دیلیت کنم از زندگیم... حس گندیه که از یه کار خاطره بدی داشته باشی. دیروز کوکو مرغ و سیب زمینی درست کردم و لقمه کردم دادم دستشون که بخورن... امروز ماکارونی درست کردم که میلشون بکشه بخورن... خب بیمارستان میلی واسه آدم نمیذاره... امشب ساندویچ همبرگر... دستام بوی پیاز داغ میداد امشب:)) هر کاری میکردم نمیرفت...
+
خدا رو شکر که کلاسا از هفته اول شروع نمیشه... من نمیتونستم ول کنم برم این شرایط رو...
البته بازم مطمئن نیستم و باید بپرسم..
+
دیشب که استرس نمیذاشت بخوابم، بعد کلی حمد و آیه الکرسی نشستم فیلم دیدم. «بدون قرار قبلی». قشنگ بود... توصیه میشه:) امشب هم یا برای بار ۱۰ ام «خسته نباشید» رو میبینم. یا برای بار هزارم «خیلی دورخیلی نزدیک»...
+
میکشم سر هرچه میریزد به جامم دست دوست
کی در این میخانه میافتم ز پا معلوم نیست...
+
بیا قوی باشیم:)
روزای بهتری تو راهه...
واسه اون روزا باید انرژی نگه داریم:)