چیه این آدمیزاد؟
این روزا عادی نیست هیچی. ولی میشد که اوضاع بدتر از این باشه. خدا خیلی ما رو دوست داشته. من میدونم... چشمام روی نعمتهای خدا بسته نیست. دارم میبینم معجزههاش رو. با همین چشمام. که حرفا تا وقتی که خدا نخواد فقط حرفن. نه بیشتر... و نمودی جز کلمات در جهان ندارن. اما خستگی... خستگی از چیه؟؟؟ از جسمی که ناتوانه یا... یا چی؟؟؟
ذهن و روحم از جسمم بیشتر خستهاس...
من از صدای بلند، از صدای تلفن، از صدای گرفته بابام میترسم. من انقدر میترسم که تو بیداری صداهای اوهامی میشنوم... انقدری که رنگ از صورتم بپره... انقدری که به یه مقصد نامعلوم بدوئم و ندونم چی میکنم...
دیوونه شدم؟؟؟ نمیدونم... و نمیتونم مطمئن بگم که نع...
فقط میدونم شدت درگیریم زیاده و تمام آدمیزادیم میگه در رو... فرار کن... به هر جایی که کمتر بترسی... کمتر صدا بشنوی... انقدری که پیش خودم این سوال مطرحه اگه من خونه مستقل داشتم انقدر واسم مهم نبود؟! بود؟! اینکه دارم اینقدر اذیت میشم از اجبار، تو قرار گرفتن تو اوضاع اضطراره یا انتخابم؟؟؟
من جواب هیچ کدوم از سوالای ذهنمو نمیدونم. اما دلم آرامش میخواد. چیزی که داشتمش و نداشتمش...
فکرم واسه پیدا کردن یه تصویر از آرامش، کل خاطرات رو مرور میکنه و چیزایی که پیدا میکنه «حرم، دریا، بارون، فومن، روضه، جنگل، بوی چوب، دعای عهد اول صبح مدرسه» اس...
...
خدایا؟
اگه بناس با این خستگیا آدم شم، قوت بده... قوت بده...
لطفا:)
به خودت قسم که من یادم نرفته چقدر مهربونی... من کافر نیستم به نعمتهایی که بهم دادی...