سه شنبه ۳۰ آبان ۰۲
مامان پشت تلفن گفت امروز سالگرد مادربزرگ بوده...
و ...
من توی بارونی هوا، وسط هیاهویی که مال من نبود، یه گوشه ایستادم و زلزدم به همه...
یادم رفته بود!
چیه این آدمیزاد؟
یادم افتاد اون روز برف سنگینی میبارید. مدنی ۴ بود؟؟؟ استاد گفت فلانی نمیری برف بازی؟ گفتم نه... گفت خوبی؟؟؟ گفتم نه...
من اینجام. گلوم باد کرده از بغض... ۱۴۰ صفحه مدنی دارم و ۲۰۰ صفحه جزای نخونده...
آدم یه وقتایی خسته میشه. یه وقتایی به بریدن از چیزی فکر میکنه که عمری منتظر وقوعش بوده... آدم فراموش میکنه چی، به چه علت مهمه... آدم... آدم... آدم... سرم گیج میره...
فردا ساعت ۱۰ باید برم کلاس...
ساعت ۳ مصاحبه دارم...
دارم یه باری رو دوشم حمل میکنم که روز به روز سنگین تر میشه انگار..
و...
خوابم میاد... خیلی:(