دبگه یادت نره...

دیگه نمیخوام این شبا رو بعدها مثل مه یادم بیاد. دیگه نمیخوام یه روزایی بیاد که به این شب‌هایی که داره میگذره، فکرم هم نرسه... تجربه‌های بدی از این آرزو دارم. ساعت نزدیک‌های ۳ شبه و من، دقیقا یادم می‌مونه که دارم واسه چی، از چشم و خواب و دست و آرامشم میزنم... ابروی چشم راستم می‌پره... انقدری که از شدت پرش چشمم رو میبندم گاهی...مچ دستام هم طبق معمول درد میکنه. 

دقیق نمی‌دونم چقدر از کارم مونده و‌لی دقیق می‌دونم چقدر وقت دارم‌. تقریبا تا ظهر فردا... خدا کمک کنه همه چی خیلی خوب برام تموم بشه...

پیوندِ عمر بسته به موییست
هوش دار
غمخوارِ خویش باش!
غم روزگار چیست؟

پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان