چند وقتی دچار سکوت بودم. نه که بخوام، نه که نیاز به سکوت داشته باشم؛ نه... دچار بودم. یه حس که مثل یه دست محکم جلوی دهنمو گرفته بود و حتی مجال صحبت با نزدیکترین آدمای زندگیم هم دست نمیداد. یه وقتایی که قفل باز میشد هم، هم صحبتی پیدا نمیشد. شاید نشه گفت ازدواج همش معایبه، اما قطعا نمیشه هم گفت که همش محاسنه. یکی از عیوبش هم برای من سکوت بود. شاید بعضیا بگن نه این حس به سکوت واداشته شدن یکی از مراتب سلوک و معرفت و صبره. ولی برای من که صحبت کردن همیشه حالمو بهتر میکرد، و یه صحبت انفجاری همیشه کمک میکرد که نفسم بالا بیاد و زنده بشم، مقام صبر و سلوکی در کار نبود. شایدم بود و این هم سختیاش بود. نمیدونم...
به هر حال، امروز دلم حرف زدن خواست و حتی بیشتر از حرف زدن، میل نوشتن بود که ذهنمو راهنمایی کرد به یه آدرس آشنا... جایی بیش از یه دفترچه توی کتابخونه کوچولوی خونه...
این روزایی که گذشت شاید اصلا نشه که به کلام بیاد. شاید اصلا گفتنش درست نباشه و نمیدونم... شاید یادآوریش حالمو خوب نکنه. ولی تلاطم مهمترین بخشش بوده. تلاطم کلیدواژه همه ی اتفاقاتی بود که در روز میفتاد. همه حسها... و جالب اینجاست که انتهای تلاطم، یه حس بود که آرامشبخش بود. برای از پس سختی براومدن. برای این حس که خب تهش خدا هست! و کلید واژه بعدی تغییر بود. علیرغم این توصیه که تلاش نکنین تغییر بدید و فلان... من خیلی تغییر کردم. شاید باید همه توصیهها رو نشنیده میگرفتم و دور مینداختم تا حس بهتری داشته باشم. به هر حال، در حال حاضر من منتقد سرسخت این مسئله هستم که به توصیههای روانشناسی گوش فرادهیم و دائم خودمونو با استانداردهای اونا بسنجیم. شاید استانداردهای به شدت متفاوت و ناهماهنگی داشته باشیم و خب از تفاوت نباید ترسید. این به هیچ وجه نصیحت یا توصیه نیست. صرفا یه یادداشت ذهنیه که برای آینده ی خودم هم باید یادآوری بشه...
اینکه شرایطتون متفاوته، اینکه اگر حتی بخواید خودتونو با توصیههای مشاوران حاذق و ماهر هم بسنجید خیلی جاهای کار میلنگه، اولش ترسناکه، وسطش ترسناکتر و حتی اگر این سنجش ادامه پیدا کنه پایانش دیگه ترسناک نیست، فاجعهاس!!! اما شاید ثمره ترس بود که من دچار سکوت بودم...
حالا هم نه که اوضاع تغییر کرده باشه. نه که من قیافه پیرخردمند گرفته باشم که بخوام نصیحتی به دنیای اطرافم داشته باشم، فقط دلم میخواد به اجبار هم که شده (این اجبار کاملا درونیه) بنویسم.
از دنیایی که با تغییر دیدم، با تغییر حتی بعضی از روحیاتم و تغییر محل زندگیم، تغییر کرده. یعنی همونهها، من تغییر کردم. اما هنوز ناهماهنگم... خیلی!
...