من یادم نمیره یه چیزایی رو. حافظم قوی نیست ولی جاهایی که زخم برداشتم متاسفانه یادم نرفته. چون دردناکه... و چون حتی اگه اون لحظه درد نکنه، جاش مونده، یه جوری که وقتی نگاش کنم، یادم میفته...
چند تا نکته دردناک که با وجود تاهل و ازدواج و فلان متاسفانه یادم نرفته رو میگم... میدونم ممکنه قضاوت بشم و ممکنه بگید دیگه فراموش کن و ببخش و فلان... من یادم نرفته فقط... من دلم گرفته و شکسته حتی...
یکی جایی بود که یه بنده خدایی بابت اینکه ما کرونا گرفتیم و دیر جوابشونو دادیم بعد یه هفتهای که گفتن ما بیایم، گفتن ما نمیایم:))) من دلم شکست... بد هم:) و حالا فهمیدم مامان اینا میشه جاری دختر عمه همسر. از کجا فهمیدم؟ عمه همسر فوت کرد و همونا اومدن مراسم عمه...
و منو دیدن:))) با یه حالتی که وای بالاخره یکی تو رو گرفت؟؟؟ نگام کردن:) بعدشم که فهمیدن دکتری میخونم و دانشگاه درس میدم یه حالتی شدن که نگم:)))
و خب خدا میدونه که اینا چقدر رفتارشون منو اذیت کرد که حالا میاره جلو چشمم که نترس... من هستم. دنیا رو اینجوری میچرخونم که ببینن:)
...
چیزی که بیشتر اذیتم کرد، رفتار خاله بود. خاله یه پسر داره که ۱ سال از من بزرگتره. من با ۴ تا خالههام رفتم مشهد. خاله اونجا بی هیچ دلیلی هی میگفت دو تا عروسی در پیش داریم. یه عروسی فاطمه یه عروسی پسر من... هی به روی من میاورد که تو انتخاب من نیستی:))) برای پسرم:))) آنقدری که دیگه بقیه هم گفتن خب باشه... کی منکر اینه که تو انقدر گند اخلاقی که کسی نخواد عروست بشه... واقعا چند باری به روش آوردن که چرا هی اینو میگی؟؟؟ و کاشف به عمل اومد که پسر خاله بزرگه خیلی علاقه داشته من عروس خونهشون بشم و خود اوشون هم... و خاله کااااملاااا مخالف... و پسرخاله وسطی هم کاااملااااا مخالف:) و این جنگ روانی توی خونه اونا به من سرایت کرده بود... شب نامزدی من، پسرخاله بزرگه، پسر دایی رو شیر کرد که بیاد به داداش من پشت سر همسر بدگویی کنه و مراسم رو به هم بزنه:)))) داداش من هم خدای سختگیری، شک برده بود که نکنه اینا راست بگن...داشت مراسم رو واقعا به هم میزد. هیچ کس نمیدونست که داداش من چقدر سبک سنگین کرد و چقدر بابام سختگیری کرد و چقدر من زار زدم که تو رو خدا بس کنین... یهو شب نامزدی احمق خان زنگ زد و همه چی رو خراب کرد. و در توجیه همه کاراش به داداش میگفت زنگ بزن به پسرخاله برات توضیح میده... و داداش هیمیگفت اسکول تو داری بدگویی میکنی؛ من زنگ بزنم از کی توضیح بخوام؟؟؟و خب چون دل داداش و بابا بد شده بود میخواستن خراب کنن همهچی رو... و بعدشم که من با فلاکت و نذر و آیه و نیاز و داداش با کلی تحقیق زیادتر فهمید اونا چرت گفتن، به طرز غریبی همه باهامون قهر کردن. تو گروه خانوادگی هیچ کس به من تبریک نگفت. هر کسی منو میدید اخم میکرد از یه ور دیگه میرفت. وای به اینکه با همسر هم میدیدن منو... انگار فحش داده بودیم بهشون. جواب سلام نداده رد میشدن میرفتن...شب عروسیمونکلی مسخره مون کردن... به شدت رفتارای توهین آمیزی داشتن. ما به روشون نیاورده بودیم و حالا اونا مدعی شده بودن... یک سال تقریبا اینجوری بودیم... چند روز پیش پسرخاله کوچیکه نامزد کرد. سیل تبریکات و شادباش ها بود که تو گروه روانه بود. همه از دم میرقصیدن و وای خوشبخت بشی و وای فلان و وای بهمان... وای عروسیت فلان کنیم و بهمان!!!
من دلم شکست... از اولش تا آخرش... تا همین چند هفته قبل که دوباره به همسر تیکه انداخته بودند...
از مامان پرسیدم اونا قدمی برداشتن؟ گفت نه به والله! گفتم کاری جز توهین و تحقیر من از اول تا آخر داشتن؟ گفت خب حق میگی! ...
ولی حالا...
دلم گرفته. از سکوتم. از رفتارشون با من. از برخورد احمقانه شون که هیچ جوری نمیتونم حلاجیش کنم...
سخته بخشیدنشون واقعا!